مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

من و هم سن و سال های من و البته آن هایی که از من کوچکترند خیلی جنگ را درک نکرده ایم. شاید تنها چیزی که خیلی در خاطرمان مانده باشد همان صدای آژیر و خاموشی ها باشد. آنچه از جنگ در ذهن داریم تصاویریست که در فیلم ها دیده ایم یا خبرهایی که از شبکه های خبری شاهدش هستیم. تیتر خبر غالبا این است "در اثر بمباران فلان شهر، به دست ارتش فلان کشور، فلان نفر کشته و فلان نفر مصدوم شدند." البته، غیر از این هم نیست ولی، فقط این نیست.

من بعد از خواندن کتاب "دا" تازه فهمیدم جنگ و تجاوز و بمباران و دفاع یعنی چه. تازه فهمیدم صدها کشته و مجروح معنی اش چیست. تازه فهمیدم دفاع آن هم با دست خالی چگونه است. تابحال به این فکر کرده اید که اگر در عرض سه روز شهرتان از حالت آباد کنونیش به حالتی ویران برسد چه حالی میشوید. به این فکر کرده اید که بعد از بمباران ها در بیمارستان کوچک شهرتان چه ولوله ای میشود. به غسالخانه و قبرستان شهرتان در زمان بمباران چه، به آن فکر کرده اید.

وارد غسالخانه شدن حتی بدون اینکه میتی در آن باشد جرات میخواهد، حالا تصور کنید ناگهان صدها کشته روانه غسالخانه میشوند و دو نفر غسال باید همه این شهدا را برای دفن آماده کنند. اصلا در آن لحظه به ذهنتان خطور میکند که به این غسال ها کمک کنید.

باید بگویم که این فکر به ذهن سیده زهرا حسینی خطور کرد، وارد غسالخانه شد، ترتیب کفن و دفن شهدا را داد آن هم چگونه شهدایی. هیچ کجا اینقدر واضح در مورد شهدا و وضعیتشان ندیده و نشنیده بودم. هیچ کجا اینقدر دقیق وضعیت کشته ها بعد از یک شب ماندن پشت در غسالخانه توضیح داده نشده بود. تابحال نمیدانستم که مردم خرمشهر، در روزهای آغاز تهاجم عراق، در موردش چه فکری میکنند و چه نظراتی دارند. غیر از همه اینها هیچ کجا اینقدر از نقش فعال زنان در روزهای دفاع از خرمشهر حرفی به میان نیامده بود. 

سیده زهرا آنقدر خوب و دقیق این خاطرات را تعریف میکند که محال است بدون سیخ شدن مو بر تن، بدون بستن لحظه به لحظه ی کتاب و نفس عمیق کشیدن و گاهی یک لیوان آب خوردن، بدون بغض کردن و گریستن بتوانی یک فصلش را تمام کنی.

گاهی دلت میخواهد به سیده زهرا بگویی، خب کافیست، تو هم برو، ول کن این همه کشت و کشتار و این همه تیر و ترکش را، اما اگر فصل های آغازین را خوانده باشی، اگر بدانی این مردم چه عشقی به شهرشان و خانه اشان دارند، حتی دلت نمی آید این را هم بگویی، همراهیش میکنی تا فصل آخر.

اما یک چیزی برایم خیلی غم انگیز بود و آن اینکه متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه، آدمیزاد به همه چیز عادت میکند. من هم مثل خیلی ها وقتی قسمت های غسالخانه و توضیحات سیده زهرا را میخواندم دلم آشوب میشد و فکر میکردم دیگر نمیتوانم ادامه دهم، اما توانستم. خود سیده زهرا هم اوائل حالش بد میشد اما کم کم عادت کرد. کم کم صحنه هایی را دید وحشتناک تر، اما چندشش نشد. من هم اواسط کتاب دلم گرفت، از اینکه آدمیزاد چقدر عجیب است و چگونه میتواند به همه چیز عادت کند حتی جنگ و کشت و کشتار و جنازه های تکه پاره و ...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۲
مهربانو مجیدی

از تبلیغ زیاد اصلا خوشم نمی‌آید. همیشه تصورم این است که کالایی که بیش از اندازه تبلیغ شود حتما عیب و ایرادی دارد. کلا نسبت به تبلیغات کالاها بی اعتماد هستم حتی اگر آن کالا کتاب باشد.

یادم می‌آید، وقتی «دا» منتشر شد در صدا‌و‌سیما تبلیغات زیادی درباره اش دیدم. هر شبکه تلوزیونی را میزدم و هر برنامه ای را میدیدم داشتند در مورد دا صحبت میکردند. خود خانم سیده زهرا حسینی در برنامه های زیادی دعوت میشد و مدام درباره این کتاب صحبت بود. 

الان که به آن زمان فکر میکنم با خودم میگویم نکند تمام اینها اتفاقی بوده و من به صورت کاملا اتفاقی تمام برنامه های مربوط به این کتاب را دیده‌ام، اما هر چه بود تبلیغات زیاد اثر منفی خود را گذاشت و من به خودم قول دادم که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کتاب «دا» را نخوانم.

تا اینکه عضو کتابخانه شدم و نمیدانم از روی کدام اتفاق باید هر هفته برای انتخاب کتاب مورد نظرم از جلوی قفسه‌ی کتاب‌های دفاع مقدس عبور میکردم. و هر بار پس از انتخاب کتاب و موقع رفتن به سمت کتابدار باید نگاهم به آن «دا»ی قرمز رنگ و درشت روی آن زمینه سفید می‌افتاد و باور کنید من هر هفته تمام سعی‌ام را میکردم تا آن «دا»ی قرمز را نادیده بگیرم.

نمیدانم چه سری بود که هر چه من تلاشم را برای نادیده گرفتن آن «دا»ی قرمز بیشتر میکردم آن قرمزی پرنگ تر و درشت‌تر و درخشان‌تر میشد.

آن روز کتابم را انتخاب کرده بودم و داشتم به سمت کتابدار میرفتم، اما ناگهان تصمیم گرفتم تسلیم «دا» شوم. کتابی که انتخاب کرده بودم برگرداندم و نفس عمیقی کشیدم و «دا» را برداشتم.

آن روزها که به خودم قول داده بودم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کتاب «دا» را نخوانم اصلا فکرش را نمیکردم که یک روزی از اینکه این کتاب را در آغوش‌گرفته و از کتابخانه خارج میشوم، اینقدر خوشحال باشم.

پینوشت: معرفی اجمالی کتاب را در پستی جداگانه خواهم گذاشت.

پینوشت دو: نمیدانم چرا در عکسی که برای این پست گذاشتم کلمه دا سیاه است روی زمینه قرمز، باور کنید کتابی که من خواندم روی جلدش یک عدد «دا»ی قرمز داشت روی زمینه سفید.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
مهربانو مجیدی

پای تلوزیون دراز کشیده بودیم و سریال های ماه رمضان را نگاه میکردیم. در دلمان استرس داشتیم که مشق فردا را بنویسیم یا نه. در هول و ولا بودیم که بالاخره فردا میتوانیم لباس جدیدمان را بپوشیم یا هنوز هم باید صبر کنیم. مادر اما در حال آماده کردن سحری بود و میگفت فوقش فردا ناهار غذا را خواهیم خورد. پدر هم هر بار وارد اتاق میشد میپرسید اعلام نکردن؟!و ما بچه ها افسرده و پر از استرس میگفتیم نه هنوز...

که ناگهان پخش سریال متوقف میشد و به جای آن نماهنگی با این صدا پخش میشد:

الله اکبر،الله اکبر، ولله الحمد، الله اکبر علی ما هدانا...

و بعد از آن هم این سرود را میگذاشتند:

عید آمد و عید آمد

آن عید سعید آمد...

آری عید فطرهای بچگی ما اینگونه بود، پر از استرس و هیجان. نمیدانم چرا چند سالیست همه چیز طبق تقویم پیش میرود، آرام و بدون ذره ای هیجان...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۵۸
مهربانو مجیدی

ما آدم های منحصر به فردی هستیم و از هر چیزی میتوانیم خیلی منحصر به فرد استفاده کنیم. یکی از این چیزها شبکه های اجتماعی و مدنظر بنده فعلا اینستاگرام است.

تب اینستاگرام این روزها بالا گرفته و خیلی از آدم های مشهور خودمان هم برای خودشان صفحه ای درست کرده اند و فالوورهایی دارند. خوبی این کار این است که فاصله‌ی بین هنرمند و ورزشکار و هر فرد مشهور دیگری با طرفدارانش بسیار کم میشود و میتوانند بلاواسطه با آنها در ارتباط باشند.خب تا اینجای کار همه چیز عالیست.

اما یک وقت هایی یک آدمهایی پیدا میشوند که شروع میکنند به فالوو کردن آدم های مشهور. نه به خاطر طرفداری فقط برای رفع کنجکاوی، و پایین هر پست آن آدم مشهور فضایی پیدا میکنند برای فحاشی و بد و بیراه گفتن و جالب اینجاست که بقیه هم با همان لحن جوابشان را میدهند و گاه دعوا خیلی بالا میگیرد. کار وقتی بدتر میشود که آن فرد مشهور از آن فحش ها و بدوبیراه ها اسکرین شات میگیرد و پستی جداگانه به آن اختصاص میدهد که آی بیایید ببینید ما چه آدم ها بیشعور و بی فرهنگی داریم.

اینجاست که من متعجب میشوم. خب هر کس که صفحه ای دارد میتواند فالوورهایش را انتخاب کند. وقتی دید کسی در لابلای کامنتهایش فحش و بد و بیراه میگوید خیلی راحت میتواند او را بلاک کند. اینکه بعضی ها به جای این کار آن کار بالایی را میکنند مرا واقعا متعجب میکند.

به شما هم توصیه میکنم اگر دایره واژگانتان در زمینه فحاشی خیلی پربار نیست به پیج یکی از این آدم های مشهور بروید و کامنت های مربوط به یک پست جنجالیش را بخوانید، همین!!!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۳
مهربانو مجیدی
کتاب دعا دستم بود اما تمام حواسم به تو بود. شنیدم که از عزیز خواستی که اجازه دهد تا تو شکلات ها را تعارف کنی. شاید باورت نشود اما کف دستانم عرق کرده بود. وقتی دیدم که ظرف شکلات را در دستان کوچکت گرفته ای و از ما دور میشوی سراپای وجودم چشم شد تا فقط تو را نظاره کنم. دیدم که با چه غروری ظرف شکلات را جلوی خانم های مسجد گرفتی. دیدم بدون توجه به اینکه من کنارت هستم یا نه در بین خانم ها میچرخی و پذیرایی میکنی.
نمیدانم حالم را میفهمی یا نه، اما در یک آن تمام لحظه‌هایی جلو نظرم آمدند که از وابستگی زیادت به خودم میترسیدم، یاد لحظاتی افتادم که در هر جمعی مینشستم از وابستگی زیادت گله میکردم، اما حالا داشتم تو را میدیدم که با غروری مردانه در حال انجام کاری بودی که شاید برای هیچ کس به جز من و تو آنقدر بزرگ به نظر نرسد.
و مطمئنم اتفاقات دیشب برای هر دوی ما یکی از سطور پر رنگ کتاب زندگیمان خواهد بود، آرمان سه ساله‌ی من!
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۵
مهربانو مجیدی

جایی خواندم که اگر میخواهی کسی را دلداری بدهی، اول چند دقیقه ای خود را به جای او بگذار و بعد شروع به حرف زدن کن.

من که حتی یک هزارم ثانیه هم نمیتوانم خود را به جای تو بگذارم، چه میتوانم برای دلداری‌ات بگویم، فاطمه جان!

محمد طاهای عزیز!در پناه حق،حالا دیگر همبازی فرشته هایی، خوش بحالت...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
مهربانو مجیدی

این روزها فضای گروه دوستانه امان در واتس‌آپ‌ خیلی غم‌انگیز است. دیگر نه از جک خبری است و نه از شعر و عکس و فیلم. همه چیز از آن پیام فاطمه شروع شد.

«بچه ها محمد طاهام کلیه هاش از کار افتاده شده و تو آی سی یو بستری شده براش دعا کنید.»

و همه ما شوکه شدیم. محمد طاهای هفت ماهه ما چرا باید بیمار شود. همه مشغول دلداری همدیگر شدیم. از معجزه هایی که در اطرافمان اتفاق افتاده بود گفتیم. عکس محمد طاهایمان را در گروه های دیگر پخش کردیم. هزاران حمد و صلوات روانه آسمان کردیم تا خدا به محمد طاهایمان نظر کند.

چند روزیست که فضای گروه پر از استرس و التهاب است. هر کس می آید اولین سوالش بعد از سلام این است که چه خبر از فاطمه و محمد طاها. و وای به حال دلمان وقتی آن گوشه بالا نوشته «فاطمه در حال تایپ کردن...». قلب هایمان تندتر میزند و منتظریم تا خبر جدیدی از محمد طاها بگیریم. فاطمه مینویسد:

تعجب میکنم از محمد طاهایم، با اینکه همه بدنش را تکه پاره کرده اند اما هنوز مقاومت میکند.

محمد طاهای عزیز باز هم مقاومت کن. تو به جمع خانواده ات بازخواهی گشت، مگر نه؟!


پینوشت: لطفا یک حمد جهت زودتر برگشتن محمدطاها قرائت کنید بلکه خدا به حق نفس شما معجزه اش را نشانمان داد.

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۷
مهربانو مجیدی

گاهی که تفاوت های زیاد سال های کودکی و این روزها را میبینم دلم میگیرد. یکی از این تفاوت ها مربوط میشود به رسم و رسومات شب نیمه ای.

آن سال ها ما و همه همسایه ها منتظر بودیم که شب پانزدهم ماه رمضان از راه برسد. هر سال بین بچه ها میپرسیدیم که کدامیک از بچه ها امسال دیگر با ما نمی آید و کدام یک از بچه ها به اندازه کافی بزرگ شده است تا همراه ما بیاید.

شب پانزدهم که میشد همه در خانه هایشان را باز میگذاشتند. پول خردها را دم دست میگذاشتند. اگر پول خرد نداشتند هم بالاخره بیسکوییت یا نخودچی کشمش یا شکلاتی تهیه میکردند تا خدای نکرده بچه ها دست خالی از در خانه اشان نروند.

دیشب برای کاری باید بیرون میرفتم. در کوچه چند دختر بچه و پسر بچه دیدم که از سر کوچه یکی یکی زنگ در خانه ها را میزدند. از هر چهار پنج خانه یک خانه جوابشان را میداد. بعضی ها هم آیفون را بر میداشتند و وقتی میدیدند که بچه ها هستند بدون هیچ حرفی گوشی آیفون را میگذاشتند و میرفتند پی کارشان.

یاد سال های کودکیم افتادم و واقعا دلم گرفت. در این فکرها بودم که در یکی از خانه ها باز شد و پیرمرد همسایه بیرون آمد. همه بچه ها را صدا زد و کف دست هر کدام یک سکه گذاشت. از جست و خیز بچه ها معلوم بود که چقدر ذوق کرده اند.این صحنه را که دیدم کمی از غصه هایم کم شد. کاش هیچ کداممان رسوم قدیمی را از یاد نبریم....


پینوشت: میلاد امام حسن مجتبی(ع) را به همه شما خوانندگان عزیز تبریک میگویم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۰
مهربانو مجیدی
در طول زندگیم هیچ وقت نشده از کسی متنفر باشم و رابطه ام را با هیچ کس صد در صد قطع نکرده ام. آدمهایی بوده اند که رابطه ام به مرور زمان با آنها کمتر شده، آن هم بر اثر نوع شناختی که از آنها پیدا کرده ام اما هیچ وقت هیچ رابطه ای را به صفر نرسانده ام.
هیچ کتاب، نویسنده، برنامه تلوزیونی، شخصیت اجتماعی و سیاسی، حتی رنگ، غذا و... نیست که من از آن متنفر باشم. چون اصلا آدم مطلقی نیستم. هر چه فکر میکنم نمیتوانم تمام بدی ها را در یک نفر ببینم تا بتوانم از او متنفر باشم. ممکن است از یکی از کتاب های یک نویسنده خوشم نیاید ولی این دلیل نمیشود تا کتاب های دیگرش را نخوانم. ممکن است از فضای یک داستان خوشم نیاید اما میتوانم حداقل یک جمله در آن پیدا کنم که به نظرم به خواندن آن کتاب بیارزد.
به نظرم آدم های مطلق آدمهای خاصی هستند. کسانی که میتوانند یک برنامه تلوزیونی یا یک نویسنده یا یک بازیگر را تحریم کنند و از هرچه مربوط به آنهاست متنفر باشند. نمیدانم خوب است یا بد اما من این توانایی را ندارم.
ممکن است یک برنامه تلوزیونی را چند سال دنبال کنم در حالیکه از نوع اجرای مجری برنامه خوشم نیاید، ممکن است موقع دیدن آن برنامه تلوزیونی مدام حرص بخورم از حرف ها و اداهای مجری، ممکن است بعضی از موضوعات انتخابی برنامه را اصلا نپسندم اما با تمام اینها به خاطر حال خوبی که ممکن است از بعضی از میان برنامه ها، آهنگ ها یا حتی جملات مهمان ها به سراغم آید مینشینم و باز هم این برنامه را نگاه میکنم.
 بله، منظورم برنامه ماه عسل است که این روزها هر طرف مطالبی علیه این برنامه میخوانم. من نمیتوانم این برنامه را نگاه نکنم و فکر میکنم اگر با اندیشه و تفکر این برنامه و هر برنامه دیگری را نگاه کنیم نه تنها ضرری ندارد ممکن به سود سرشاری هم برسیم.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۲
مهربانو مجیدی

دم باجه فروش بایط ایستاده بودم که متصدی فروش بلیط گفت:اون پیرمرد هم با شماست. مسیر انگشت اشاره اش را دنبال کردم و دیدم که تو را نشانم میدهد. از اینکه لفظ پیرمرد را برایت به کار برد قلبم ناگهان فشرده شد. تو، اولین مرد زندگی من، کسی که پشتوانه من در تمام تصمیمات مهم بودی، کسی بعد از یک مریضی سخت خدا دوباره تو را به ما هدیه داد،کی اینقدر سنت بالا رفت که من متوجه نشدم. چه زمانی تعداد موهای سفیدت بیشتر از موهای سیاهت شد؟! کی قدمهایت موقع راه رفتن اینقدر سست شد؟!کی مجبور شدی از سمعک استفاده کنی؟! چرا من این تغییرات را متوجه نشدم؟!

امروز که با مادر حرف میزدم میگفت برای انجام کارهای بازنشستگیت رفته ای. بازنشستگی؟!بازنشستگی که مدت ها منتظرش بودم تا بلکه پس از آن کمی استراحت کنی‌حالا فرارسیده بود، ولی من چرا دوباره قلبم فشرده شد؟! 

دردناک است استفاده از کلمات پیرمرد و بازنشسته برای پدر، سخت است که ببینی قرص‌های‌ فشار خون و قند و چربی به قفسه داروهای خانه پدری اضافه شده، درد دارد ببینی پدر و مادرت مجبورند از سمعک و عینک استفاده کنند.

هر چه فکر میکنم میبینم پدرم برای من همان پدر سال های نوجوانیست. همان پدری که سحرهای‌ماه رمضان با او به مسجد ابولولو میرفتم، همان پدری که با موتور قرمز رنگش‌مرا به مدرسه و بعد از آن به محل کارم میرساند، همان پدری که با افتخار میگفتم شغلش کارگر است، همان پدری که وقتی دید من از قبول شدن در شهری دور ناراحتم برای قرص کردن دلم گفت که همه به آن شهر مهاجرت میکنیم تا درست تمام شود.

این پدر برای من هیچ وقت پیر نمیشود.

پدر جان!حالا که به سن شصت سالگی رسیده ای نمیدانم بازنشستگیت را تبریک بگویم یانه؟! چون میدانم حتی اگر قوانین بگویند بازنشسته ای، تو خودت را همچنان در قبال ما مسئول میدانی و خود را بازنشسته نمیدانی. میدانم هنوز هم هر سحر طبق عادت سی ساله از خواب برخواهی خواست و سرکار خواهی رفت. بازنشستگی و استراحت پس از ان برای تو نیست،میدانم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰
مهربانو مجیدی