مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

یک مرحله از بزرگ شدنت

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ
کتاب دعا دستم بود اما تمام حواسم به تو بود. شنیدم که از عزیز خواستی که اجازه دهد تا تو شکلات ها را تعارف کنی. شاید باورت نشود اما کف دستانم عرق کرده بود. وقتی دیدم که ظرف شکلات را در دستان کوچکت گرفته ای و از ما دور میشوی سراپای وجودم چشم شد تا فقط تو را نظاره کنم. دیدم که با چه غروری ظرف شکلات را جلوی خانم های مسجد گرفتی. دیدم بدون توجه به اینکه من کنارت هستم یا نه در بین خانم ها میچرخی و پذیرایی میکنی.
نمیدانم حالم را میفهمی یا نه، اما در یک آن تمام لحظه‌هایی جلو نظرم آمدند که از وابستگی زیادت به خودم میترسیدم، یاد لحظاتی افتادم که در هر جمعی مینشستم از وابستگی زیادت گله میکردم، اما حالا داشتم تو را میدیدم که با غروری مردانه در حال انجام کاری بودی که شاید برای هیچ کس به جز من و تو آنقدر بزرگ به نظر نرسد.
و مطمئنم اتفاقات دیشب برای هر دوی ما یکی از سطور پر رنگ کتاب زندگیمان خواهد بود، آرمان سه ساله‌ی من!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۰

نظرات  (۳)

سلام گلم
خدا حفظش کنه و سایه پدر و مادر بالای سرش باشه.
پاسخ:
سلام عزیزم
ممنونم
خدا دختر خانم های شما رو هم حفظ کنه
مامانا همیشه میترسن 
از اینکه بچه هاشون بزرگ بشن و دیگ بهشون ولبسته نباشن
تو مستثنی بودی
پاسخ:
آخه آرمان از وقتی به دنیا اومد خیلی به من وابسته بود و بغل هیچ کس نمیرفت، واسه همین خیلی استرس داشتم
شکر خدا خیلی بهتر شده
سلام
چقد شیرینه این حس ناب مادرانه
سلام مهربانوی مادر بعد چند ماه دوباره سلام:)
پاسخ:
به به سلام نسرین خانم گل و بلبل

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی