مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعد از فراگیر شدن اینترنت،با کمال تاسف کامنت‌ها و فحاشی‌های زیادی را در پای پست‌های افراد مشهور دیدیم. این روزها در برنامه‌های تلوزیونی خیلی در این باره صحبت می‌شود. به نظر من این کار را خراب‌تر میکند.

افرادی که چنین ادبیاتی را از خودشان به نمایش عام می‌گذارند محتاج توجه‌اند و این‌گونه جلب توجه می‌کنند. زیاد که درباره‌اشان حرف بزنیم کارشان را با جدیت بیشتری ادامه می‌دهند.

من اما خسته از این همه فحاشی، اگر جایی کامنتی بی ادبانه ببینم سریع به صفحه‌اش میروم و بلاکش می‌کنم. نمی‌دانم تاثیری دارد یا نه ولی حداقلش این است که کمی آرام می‌شوم. البته فرصت نمیکنم با این ترفند حساب همه‌اشان را برسم، فقط چند نفری را بلاک میکنم و بقیه را به حال خودشان می‌گذارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۷
مهربانو مجیدی

بغض بیخ گلویم را گرفته. از دیروز مدام به این فکر میکنم که چند مرد دیگر در اطرافم هستند که از شدت فقر و ناچاری به خودکشی فکر می‌کنند و من بی‌خبرم.

به توصیه‌ی دوستان به کتاب پناه برده‌ام بلکه با خواندنش بزرگی این غم برایم کم شود، اما حتی «اندوه بلژیک» هم نمی‌تواند از اندوهم بکاهد.

پی‌نوشت: این پست اصلا به عکس احتیاج ندارد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
مهربانو مجیدی

دوست دوران کودکیم را بعد از سال‌ها پیدا کردم و با او قراری گذاشتم. 

تمام طول مسیر رفت، با دلی که به شدت می‌تپید و خوشحال بود که دلتنگیش کم خواهد شد، به این فکر میکردم که کدام خاطره را برای هم تعریف خواهیم کرد. به کدام خاطره بیشتر خواهیم خندید و یاد کدام بازی دوران کودکی ما را سرشار از شعف خواهد کرد.

تمام طول مسیر برگشت، با دلی که هنوز تنگ بود و انگار غمی بزرگ را با خود حمل می‌کرد، به این فکر میکردم که چرا من نمیتوانم مثل بقیه با خاطرات کودکی به راحتی خداحافظی کنم و با دو کلمه‌ی «خوشا کودکی» از گذشته به حال برگردم و همه‌ی خاطرات را فراموش کنم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۴
مهربانو مجیدی

خوش بحال آنهایی که با بهانه‌هایی کوچک آنقدر می‌خندند که اشکشان در‌می‌آید و دل درد میگیرند. میبینید،قلقلکی بودن در این دنیای پر غصه نعمتیست.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۱
مهربانو مجیدی

بعضی شب‌ها که بهار بی‌قراری می‌کند برای آرام کردنش دست به هر کاری می‌زنیم. پوشکش را عوض میکنیم، شربت گریپ‌میکسچرش می‌دهیم، در گهواره تکانش می‌دهیم، نوبتی بغلش میکنیم، حتی شده برایش‌ سشوار هم روشن کرده‌ایم. اما گاهی با هیچ کدام از این‌ روش‌ها آرام نمی‌شود و ما را از پا درمی‌آورد. خسته می‌شویم او را روی تشکش می‌خوابانیم تا کمی استراحت کنیم و با کمال تعجب می‌بینیم بهار بعد از چند ثانیه به خواب عمیقی فرو رفته است.

با خودم فکر می‌کردم که زندگی هم همینطور است. گاهی برای حل مشکلی‌ به در و دیوار می‌کوبیم و کلی دست و پا می‌زنیم. در این مواقع که دیگر کاری از دستمان بر نمی‌آید بهتر است دست از تقلا کردن برداریم و همه چیز را رها کنیم، چشممان را ببندیم و به او توکل کنیم، شاید معجزه‌ی خداوند را دیدیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۳
مهربانو مجیدی

من از نسلی هستم که انقراض یک رسم و سنت قدیمی را شاهد بودم.

دیشب هیچ کس برای‌ گرفتن نیمه‌ای زنگ در خانمان را نزد و هوربابا نخواند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۴
مهربانو مجیدی

همانطور که وقتی آرمان کارهای درست و شایسته انجام داد احساس موفقیت کردم، وقتی با پدربزرگش دست نداد و پشت پدرش پنهان شد، یا وقتی پاکت شکلاتش را از ماشین به بیرون پرت کرد، احساس بی‌کفایتی کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
مهربانو مجیدی