مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

باز هم فصل زمستان شد و من به هر سو که نگاه میکنم رد پایی از گل نرگس می بینم. درست نمیدانم کی ولی میدانم چگونه عاشق گل نرگس شدم.

 در زندگی همه ما دوره ای هست که دوست داریم با همه مخالفت کنیم،یا اینکه دوست داریم با بقیه فرق داشته باشیم. در آن دوره از زندگیم از هر کدام از دوستانم میپرسیدی از چه گلی خوشت می آید اغلب میگفتند رز قرمز و من چون میخواستم مخالف باشم دنبال گل دیگری بودم تا اینکه عکسی از گل نرگس را در مجله ای دیدم. ترکیب رنگ سبز و زرد و سفیدش خیلی به نظرم زیبا آمد و از آن پس به همه گفتم من عاشق گل نرگسم، آنقدر گفتم و گفتم و گفتم که روزی دیدم واقعا عاشقش شده ام.(فکر کنم قصه ی همه ی عشق ها تقریبا همینطور است، نه؟!)

یکی از فانتزی های دوران تحصیلم این بود که وقتی شاغل شدم و از سر کار به خانه برمیگشتم، سر راه از گلفروشی یک دسته گل نرگس بخرم و همینطور که نرگس ها را بو میکنم آرام آرام به سمت خانه بروم.

 درسم تمام شد، شاغل هم شدم، این فانتزی هم یادم بود اما هر بار که میخواستم عملیش کنم یا در مسیرم گلفروشی نبود و حال و حوصله تغییر مسیر نداشتم، یا حوصله داشتم و پول نداشتم، یا پولش هم بود و حوصله غرولند اطرافیانم را نداشتم که بخواهند بگویند چرا پولت را خرج گل خریدن کردی، یا همه چیز اوکی بود اما فصل گل نرگس نبود.

بعد از ازدواج هم کلا آن فانتزی فراموش شد و طول مسیر شرکت تا خانه را از بقالی و سبزی فروشی و میوه فروشی عبور میکردم تا موادی که برای پخت غذای ظهر به آنها احتیاج دارم را تهیه کنم، و متاسفانه در لیست خریدم اسمی از گل نرگس نبود.

سال ها از روزی که عاشق گل نرگس شدم گذشته، و سالهایی که میتوانستم با یک تغییر مسیر کوچک خودم را با یک دسته گل نرگس خوشحال کنم را پشت سر گذاشتم و حالا هروقت به فصل گل نرگس میرسیم به آن فانتزی فکر میکنم، در حالیکه هنوز نمیدانم گل نرگس واقعا چه عطر و بویی دارد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۶
مهربانو مجیدی

مدام حواسم به کفشها و جورابهایی بود که اصلا به هم نمی آمدند و منظره ی وحشتناکی را درست کرده بودند. حس می کردم همه مرا به هم نشان میدهند و کفش و جوراب زشتم را مسخره میکنند. مدام با خودم کلنجار میرفتم که امروز چه وقت قرار گذاشتن بود. روز آخر امتحانات، وقتی همه ی وسایلت را جمع کرده ای و چمدانت را بسته ای تا به شهرت برگردی؛ نمیشد هفته قبل این قرار را میگذاشتی؟!

تمام مدتی که داشت از گذشته و حال اش حرف می زد و نقشه هایش برای آینده را میگفت من حواسم به این بود که کفش هایم نظرش را جلب نکند و به این فکر میکردم که آن جورابی که با این کفش ها ست کرده بودم را کجا گذاشتم که امروز صبح هر چه گشتم نتوانستم پیدایش کنم.

هبچ کدام از حرف هایی که در آن یک و نیم ساعت زد در خاطرم نمانده به جز یک جمله.

جمله ای که در آن یک تکه راه که پیاده رو در دست تعمیر بود گفت:

"بیا از سواره رو بریم تا کفشهایمان خاکی نشود!!!"

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۶
مهربانو مجیدی