مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

به تو گفته بودم، نگفته بودم؟!

گفتم غذای جوجه ها را بریز جلویشان و سریع برگرد. گفتم آنجا نمان. ننشین به تماشا. آخر تو چکار داری که آن جوجه‌ی کاکل به سر چگونه غذا میخورد؟! یا آن جوجه‌ی پر پا، یک دانه به نوک میگیرد و شروع میکند به دویدن و بقیه‌ی جوجه ها را دنبال خود می‌کشد. کیف میکردی از نگاه کردن به آن جوجه که خیلی به آب و آتش نمیزد، کناری می‌ایستاد، بقیه که کمی سیر می‌شدند با وقار تمام می‌آمد جلو و با آرامش غذایش را می‌خورد.

خیلی لذت می‌بردی از این تماشا کردن‌ های هر روزه، نه؟!

من چنین روزی را میدیدم که مدام میگفتم غذای جوجه ها را بریز جلویشان و بیا. بفرما، خودت را نگاه کن. هر باری که برایمان میوه پوست میگیری از روی عادت پوسته ها را ریز ریز میکنی و ناگهان نگاهت به قفس خالیشان می افتد و...

 می‌بینم آن لحظه چه غوغاییست در دلت, از حلقه نمناک دور چشمانت میبینم آنچه در دلت می‌گذرد را.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۹
مهربانو مجیدی

پس از چند روز، یکنواختی و کسل بودن و بی رخوتی، امروز در وب گردی هایم هدایت شدم به اینجا.
 کتابی سفارش دادم و منتظرم.
این انتظار شیرین را دوست دارم و با خودم میگویم کاش بسته های پستی اینقدر زود نمی‌رسید، فقط ۴۸ساعت میتوانم از این انتظار شیرین لذت ببرم.
۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۰
مهربانو مجیدی

نمیدانم چرا دیدن برنامه کودک حالم را اینقدر خوب میکند. وقتی میبینم عمو پورنگ آن وسط بالا و پایین میپرد و شعر میخواند و بچه ها هم دست میزنند و همراهیش میکنند یک جوری ذوق میکنم که اشکم در می آید. یا وقتی میبینم چند آدم گنده صدایشان را نازک میکنند و برای بچه ها قصه تعریف میکنند، بغض راه گلویم را می بندد. شاید خنده دار باشد اما بیشتر اوقات پای برنامه های کودک از ذوق و خوشحالی گریه میکنم. 

یا اگر ببینم دختر بچه یا پسربچه ای پنج شش ساله یک کتاب را دست گرفته و با زبان کودکانه خود، در حال تعریف کردن داستان تخیلی خود، با توجه به عکس های کتاب است، دلم میخواهد همان جا آن بچه شیرین را در آغوشم بگیرم و غرق بوسه اش کنم.

اصلا دنیای کودکانه مرا سرحال میکند. گاهی احساس میکنم خودم هم به آن دنیا تعلق دارم و وقتی میبینم بچه ها شاد و خوشحال هستند دلم غنج میرود از خوشحالیشان. 

به تازگی سایت خانم مرجان فولادوند را پیدا کرده ام. همان خانم فولادوندی که به برنامه خندوانه دعوت شد و با تخیلی که ساخت اشکمان را درآورد. پستی هم برای آن قسمت خندوانه در وبلاگ قبلیم نوشته بودم، که بخاطر مشکل بلاگفا از دستش دادم.

حالا با پیدا کردن این سایت کار هر روزم این شده که به سایت ایشان سربزنم و داستان های کودکانه اشان را بخوانم و از ذوق و شوق بمیرم!!!!


پینوشت1: برای دیدن آن قسمت تخیل سازی خانم فولادوند در خندوانه اینجا را کلیک کنید.

پینوشت2: سایت خانم فولادوند هم اینجاست.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۸
مهربانو مجیدی

صحنه آخر کتاب بربادرفته ی مارگارت میچل و همینطور فیلمش، خیلی وقتها جلوی چشمانم است. آن صحنه ای که رت باتلر از سرکشی های بیش از حد اسکارلت خسته میشود و پس از کشمکشی طولانی با خود بالاخره یک روز وسط راه پله های خانه بزرگشان با او خداحافظی میکند و او را برای همیشه تنها میگذارد.

اسکارلت محزون و بهت زده به دور شدن عشقش مینگریست، عشقی که سالها در کنارش بود و او سعی در کتمانش داشت.

احساس آن لحظه ی اسکارلت را خیلی از ماها تجربه کرده ایم. اینکه چیزی یا کسی را بسیار زیاد دوست داشته ایم اما هیچگاه این عشق را جدی نگرفته ایم و چشمانمان را به رویش بسته ایم، همیشه علاقه و احساسمان خرج کس دیگر یا چیزی دیگر میکردیم تا اینکه روزی، به هزار و یک دلیل مجبور شدیم از عشق واقعیمان جدا شویم.

تازه آن موقع است که میفهمیم عشق واقعی را نباید کتمان میکردیم و نباید راحت از کنارش میگذشتیم. اما دیگر دیر شده و حتی اگر تمام نیرویمان را در صدایمان بریزیم و علاقمندیمان را فریاد بزنیم و بخواهیم زمان را به عقب برگردانیم اثری نخواهد داشت. مثل اسکارلت که هنوز هم روی راه پله ها ایستاده و فریاد میزند:"رت، رت،..." اما میداند که دیگر برای ابراز علاقه خیلی دیر شده...

عشقمان را به کسی که دوستش داریم انکار نکنیم، ابراز کنیم و هر روز و هر لحظه از این عشق لذت ببریم،  شاید آن روز جدایی ناگهان و سرزده از راه رسید.

بعد نوشت: نمیدانم چرا اسم نویسنده‌ی برباد رفته را جین آستین نوشته بودم، آنقدر مطمئن بودم که حتی ذره ای تامل و دقت نکردم، اما حالا به لطف یکی از خوانندگان با دقتم متوجه اشتباهم شدم. از بقیه دوستانم به خاطر این اشتباه عذرخواهی میکنم.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۳
مهربانو مجیدی