جماعت عجیبی هستیم و در ربط دادن همه چیز به هم استادیم.
میتوانیم کشته شدن دختر بچهی هفت ساله توسط یک روانی معتاد را به فلسفهی حجاب و حجاب اختیاری و بد حجابی و چهارشنبه های سفید ربط دهیم.
میتوانیم کشته شدن زن جوان در زیر چرخهای تریلی پیکر شهدای دفاع مقدس را به فلسفهی شهادت و دفاع مقدس و وداع با پیکر شهدا و ... ربط دهیم.
کلا آدمهایی هستیم که به راحتی هر چیزی را به هم ربط داده و قضاوت کرده و حکم صادر میکنیم.
علتش را نمیدانم و نمیدانم از کی این مرض را گرفته ایم، کاش زودتر راه درمانی پیدا شود و حال همهمان خوب شود.
پینوشت:بدون عکس بهتر است.
حرف قشنگی زد
«زمانی نگران شو که پسرت شاد نباشد.»
من نگران بودم از اینکه دوست نداری در جمع بازی کنی.
دوست نداشتی به کلاس ژیمناستیک بروی و هر بار بهانه ای می آوردی و من فکر کردم شاید واقعا بنیه اش را نداری و زود خسته میشوی. فکر کردم شاید کلاس بازی و ورزش که در آن آزادتری را بیشتر دوست داشته باشی، اما آنجا هم نرفتی تا با بچه ها بازی کنی. خانه عزیزجان هم که میروفتیم تو بازی های ابداعی خودت را انجام میدادی و دوست نداشتی آنچه بقیه به تو دیکته میکنند انجام دهی. تمام اینها نگرانم میکرد. نکند این خصلتت در آینده به ضررت تمام شود.
اصرار داشتم که باز هم کلاس بازی و ورزش را ادامه دهی، مربی ها هم میگفتند بیاورش تا یخش باز شود. اما وقتی از تو پرسیدم چرا نمی روی با بچه ها بازی کنی و تو گفتی «اونها همه بچه کوچولوان!» کمی از نگرانیم کم شد.
چرا وقتی از تنهاییت لذت میبری نگران باشم؟! چرا وقتی با وسایل دور و برت چیزهایی میسازی و خوشحالی نگران باشم؟ چرا به زور تو را در کلاسی ثبت نام کنم که در آن عذاب بکشی؟ چه فایده دارد کلاس ها و بازی ها وقتی تو نخندی؟
هر وقت فکر میکنم با بقیه بچه ها متفاوتی و یک جورهایی خاص هستی به خودم نهیب میزنم که همه مادرها فرزند خود را خاص ترین میبینند.
نمیخواهم خاص باشی یا دانشمند یا ورزشکار، تو فقط بخند و شاد باش، دنیا در برابرت تسلیم میشود اگر شادی را انتخاب کنی.
مدتیه که مطالب تفرقه زیادی به ذهنم میرسه و دلم میخاد یه جوری ثبتشون کنم اما هر کاری میکنم نمیتونم بهشون سر و سامونی بدم. امشب تصمیم گرفتم دلم رو به دریا بزنم و بی سر و سامون بنویسم. پراکنده نویسی هم خودش یه سبکه به هر حال.
تولد پنج سالگی آرمان عزیزم رو پشت سر گذاشتیم. برای کادو خریدن هزار جور فکر به ذهنم رسید و در نهایت براش یه ست لوازم آشپزخونه خریدم. شاید مسخره به نظر برسه و همه این اسباب بازی رو دخترونه بدونن، خودم هم همین فکر رو میکردم ولی وقتی میدیدم که آرمان از بچگیش یه سره دوست داره با لوازم آشپزخونه از برقیا گرفته تا کفگیر و قابلمه بازی کنه گفتم چرا که نه. اما فقط خدا میدونه تا وقتی کادوش رو باز کرد چقدر استرس داشتم و نگران عکس العملش بودم. البته عکس العمل اولیه اش همون بود که همه حدس میزنن، گفت مامان اینکه دخترونه اس، اما وقتی بازش کرد و اون همه قابلمه و اجاق گاز و چیزای دیگه رو دید چشاش برق زد و ازم تشکر کرد. تازه وقتی برق چشاشو دیدم یه نفسی کشیدم و خیالم راحت شد.
البته کنار این ست، باباش واسش کیسه بکس خرید تا یجورایی جبران دخترونه بودن کادوی من رو کرده باشه.
آرمان توی یه چشم به هم زدن پنج ساله شد و دارم آماده میشم که اسمش رو واسه پیش دبستانی بنویسم. دارم خودم رو آماده میکنم که تاثیر یه تربیت جدید رو توی رفتار پسرم ببینم و تعجب نکنم. دارم خودم رو آماده میکنم واسه یه مرحله جدید از زندگی. خودم که آماده شدم میرم سر وقت آماده کردن آرمان. از امروز دقیقا نود روز وقت داریم.
فکر میکنم فعلا واسه امشب بسه. بقیه ی پراکنده نویسی هام رو در پست بعدی ادامه میدم.
ممنون از همراهیتون