مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

از وقتی رانندگی میکنم متوجه شده ام که آقایان راننده خیلی به راننده های خانم احترام می گذارند. آقایان اصولا از ماشینی که راننده اش خانم است فاصله میگیرند و به آنها راه میدهند و اجازه می دهند تا اول خانم ها عبور کنند. من اسم این کارشان را احترام میگذارم نه ترس از تصادف با یک راننده ی ناشی! ؛)

در مسیر خانه ی پدرم کوچه ای است که فقط یک ماشین می تواند عبور کند، البته یک تکه عقب نشینی هست که اگر دو ماشین رو در روی هم قرار گرفتند یکی وارد عقب نشینی می شود تا آن یکی ماشین عبور کند. خب مسلم است که من چون یک خانم هستم هر وقت در این وضعیت قرار می گیرم منتظر می مانم تا راننده ی روبرو راه را برایم باز کند.

یک شب این اتفاق افتاد و مدتی منتظر ماندم اما دیدم ماشین روبرو تکان نمی خورد، بیشتر دقت کردم تا ببینم علت چیست، فکر کردم شاید ماشین روبرو مشکلی پیدا کرده، اما کمی که به چشمانم فشار آوردم دیدم راننده ی ماشین روبرویی هم خانم است!!!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶
مهربانو مجیدی

حدود دو ماه پیش کاسکویی دم قرمز شبیه آنچه در عکس می‌بینید عضو جدید خانواده‌ی ما شد. حرف میزد‌، شعر هم می‌خوانْد،البته فقط یک شعر:"من یه پرنده‌ام، آرزو دارم، تو یارم باشی"

من و همسر خوشحال بودیم و با خودمان فکر کردیم بهتر است شعرهای فاخرتر، مثلا از حافظ یا سعدی را برایش تکرار کنیم تا یاد بگیرد و آنها را بخواند.

حالا مدتیست کاسکو ‌یک کلمه را بیشتر از بقیه تکرار میکند:"آرمان، آرمان، آرمان" و آرمان موقع دستشویی رفتن، یا بازی کردن با ماشینهایش، یا نقاشی کشیدن شعری را زیر لب زمزمه میکند:

"من یه پرنده ام، آرزو دارم، تو یارم باشی"

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷
مهربانو مجیدی

زمانی بود که آرزو داشتم عجایب هفتگانه جهان را ببینم. فکر می‌کردم کسی که می‌تواند اهرام مصر یا آبشار نیاگارا یا دیوار چین را از نزدیک ببیند خوشبخت‌ترین آدمهاست. با خودم می‌گفتم تعداد آدم‌هایی که این مکان‌ها را دیده اند خیلی زیادند و من هم حتما روزی یکی از آنها خواهم بود.

زمان گذشت و کمی بزرگتر شدم و برخی مسائل، مثل مسائل مالی و سیاسی و فرهنگی برایم روشن‌تر شد و فهمیدم برای رسیدن به این آرزوها باید چالش‌های زیادی را پشت سر بگذارم و بزرگترین چالش مساله هزینه است، بعد گفتم برفرض که هزینه اش هم جور شد گرفتن ویزا برای همه‌ی این کشورها آسان نیست، تازه تا وقتی مجرد بودم، سفر خارج از کشور آن هم تنها اصلا معنی نداشت. پس چه باید می‌کردم؟

خب مساله را کمی میهن‌پرستانه کردم و گفتم وقتی کشور خودت این همه جاهای دیدنی دارد چه معنی دارد آرزویت دیدن عجایب جهان باشد؟! آرزویم تقلیل پیدا کرد و حالا فکر میکردم روزی که همه‌ی استان های ایران ، حداقل یک شهر از هر استان، را دیده باشم آن روز میتوانم با خیال راحت برای دیدن عجایب هفتگانه نقشه بکشم.

در همین اندیشه ها بودم که از تجرد خارج شده و وارد دنیای متاهل‌ها شدم. دغدغه های زندگی متاهلی و همچنان مسائل مالی و همینطور به دنیا آمدن آرمان آنقدر مرا مشغول خود کرد که همه چیز از خاطرم رفت.

 تا اینکه مدتی پیش، پس از چند ماه که نتوانسته بودیم حتی تا کاشان برویم، از روی پل خیابان کارگر عبور کرده و از شهر خارج شدیم. ناگهان احساس شعف عجیبی به من دست داد، انگار به یک رویای بزرگ دست پیدا کرده ام، همان موقع بود که آرزوی نوحوانی به خاطرم آمد و با خودم گفتم، چرخ زندگی را می‌بینی؟! تو که آرزویت دیدن عجایب هفتگانه جهان بود حالا باید بعد از خارج شدن از شهرت، آن هم پس از چند ماه، اینگونه ذوق کنی....

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۷
مهربانو مجیدی

نوجوانی است و دیوانگی هایش. یادم هست که همیشه دوست داشتم یک اتفاق مهیج در زندگیم بیافتد. اتفاقی که زندگی‌ام را به طور کل زیر و رو کند. وقت‌های بی‌حوصلگی مینشستم و به شخصیت‌های کارتونی فکر میکردم. حنا، نل، جودی ابوت و بقیه و با خودم میگفتم این‌ها چقدر زندگیشان بالا و پایین دارد و چقدر همه چیزشان پر از استرس و هیجان است. خوش بحالشان که هر هفته یک اتفاق جدید در زندگیشان می‌افتد، چقدر خوشبختند که زندگیشان مثل زندگی ما اینقدر تکراری و پر از روزمرگی نیست.

گاهی کار به‌جایی می‌کشید که آرزو می‌کردم زلرله‌ای سیلی چیزی بیاید تا همه اعضای خانواده از هم جدا شویم و من در نهایت بدبختی به دنبال خانواده ام بگردم و در حالیکه در بدبختی غوطه میخورم احساس خوشبختی کنم بخاطر بوجود آمدن هیجان و تنوع در زندگیم. یا گاهی با خودم میگفتم کاش یکی سر راه مدرسه جلویم را بگیرد و بگوید تو دختر آن خانواده نیستی و پدر و مادرت دربدر دنبالت می‌گردند و من همانجا برگردم به خانه و زار زار گریه کنم و از مادرم بخواهم که همه حقیقت را به من بگوید.

می‌بینید، وقتی میگویم نوجوانیست و دیوانگی‌هایش پربیراه نگفته ام.

حالا اما، عقب افتادن یک قسط، بالا رفتن دمای بدن آرمان، ترس نرسیدن نذری اربعین به همه دوستان و فامیل، دختر یا پسر بودن برادرزاده جدیدی که در راه است، و خیلی مسائل پیش پا افتاده‌تر  دیگر چنان ولوله ای در دلم به پا میکند که....

خیلی وقت‌ها با خودم فکر میکنم که زندگی چقدر ما آدم ها را تغییر می‌دهد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
مهربانو مجیدی