مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

در وجود همه‌ی ما یک عنصر خلاق وجود دارد که اغلب نادیده می‌گیریمش. وقتی هر روز سر یک ساعت خاص بیدار می‌شویم،همان صبحانه‌ی همیشگی را می‌خوریم، از همان مسیر همیشگی سرکار می‌رویم و همان کارهای تکراری هرروزه را انجام میدهیم، یعنی بیخیال عنصر خلاق وجودمان شده ایم.

این عنصر خلاق تا یک جایی با نادیده گرفته شدن از طرف شما کنار می‌آید اما وقتی طاقتش طاق شود دست میگذارد بیخ گلویتان و حالتان ناخوش می‌شود.از همه چیز ناراحتید، دلگیرید و بی‌حوصله، دلتان پر از غصه است و انگار احساس خفگی می‌کنید. نمیدانید چرا به این حال و روز افتاده اید، اما دلیلش همان عنصر خلاق است.

ایجاد یک تغییر حتی خیلی کوچک در برنامه‌ی روزانه،ساخت یک کاردستی، نوشتن یک خاطره، خلق یک بازی جدید و ارائه به فرزندتان، پخت غذا یا شیرینی جدید، حتی جابجا کردن وسایل خانه و تغییر دکوراسیون میتواند عنصر خلاق را سرحال بیاورد. او که سرحال بیاید دستی که گلویتان را فشار میداد رهایتان میکند و احساس سبک‌بالی خواهید داشت.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۲۳
مهربانو مجیدی

این روزا از فروشگاه که برمیگردی میبینی روی اغلب بسته‌بندی‌ها یک کد قرعه کشی گذاشتن تا ارسال کنیم و جایزه بگیریم، زیر همه هم نوشته شده تا زمان قرعه کشی بسته را نزد خود نگه دارید. حالا زمان قرعه‌کشی کیه خدا میدونه. میگم خدا میدونه چون خودشونم نمیدونن کی میخان قرعه‌کشی کنن.

اینجاست که باید تو خونه‌ی هرکدوممون یه جایی باشه برای نگهداری این بسته‌های ارزشمند و البته منتظر قرعه‌کشی.

حالا تصور کن به یه بنده خدایی زنگ میزنن و میگن شما تو قرعه‌کشی محصولات ما اسمتون در اومده، لطفا بسته‌ی محصول رو دم دست بذارین تا ما بیایم ببینیم(البته شاید دقیق این دیالوگ رو هم نگن ها. یه چیزی تو همین مایه‌ها)

خب اون بنده خدا چیکار میکنه؟!میره وسط اون همه بسته و دونه به دونه و رقم به رقم اون کدها رو میخونه و متاسفانه چیزی پیدا نمیکنه. آه از نهادش بلند میشه، چون یاد اون روزی میفته که خلاقیتش گل کرده بود و تصمیم گرفته بود با اون بسته‌بندی واسه بچش عروسک درست کنه. عروسک چی شده بود؟!خب بچه یخورده باهاش بازی کرده بود و بعدم انداخته بودنش تو زباله‌های خشک و رفته بود دم در.

بابام همیشه میگه روزی دست خداست، بعضیا درشت روزین و بعضی هم روزیشون کمه. اونی که روزیش کمه خودش رو به در و دیوار هم بزنه روزیش فرقی نمیکنه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۰
مهربانو مجیدی

گاهی حرف‌هایی داری که نمی‌توانی به خانواده بگویی، حتی زبانت نزد بهترین دوستانت هم باز نمیشود برای بیانشان. این حرفها را حتی در تنهایی هم نمی‌توانی بر زبان رانی. اگربنویسیشان موقع خواندن ممکن است از تعجب شاخ در آوری و با خودت بگویی آیا این‌ها حرف‌های من است؟!

گاهی ممکن است در دهه‌ی چهارم زندگیت باشی و چیزهای عجیب و غریبی در خودت کشف کنی. اینکه چقدر این حرف‌ها و نظریه‌ها برایت دارای اهمیت شوند می‌تواند تمام مسیر آینده‌ی خود و اطرافیانت، بخصوص فرزندانت را تغییر دهد.

حالا من در برزخی مانده‌ام که نمیدانم چقدر برای آن نظریه‌های به ظاهر عجیب اهمیت قائل شوم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۳۴
مهربانو مجیدی

چند سال پیش که تازه با دنیای بلاگفا آشنا شده بودم و لینک به لینک با وبلاگ‌های همشهری‌های گرامیم برخورد کردم فقط خواننده بودم. تقریبا هر روز به همه‌ی وبلاگ‌ها سر میزدم. دست وبلاگ‌نویسان عزیزمان هم درد نکند، اکثرشان تقریبا هر روز یا چند روزی یک بار آپدیت میشدند.

این سرزدن‌ها و خواندن مطالب برای من به عادت تبدیل شده بود و اگر چند روزی وبلاگی آپدیت نمیشد واقعا نگران نویسنده‌ی وبلاگ میشدم و دلتنگ قلمش. اگر مدت ننوشتن طولانی می‌شد گاهی از دست صاحبان وبلاگ‌ها عصبانی هم میشدم، با آنکه نسبت به خواننده‌ها تعهدی نداشتند، با این حال  با خودم میگفتم چطور می‌توانند ما را در این بی‌خبری رها کنند، وبلاگ می‌زنند و ما را وابسته‌ی قلمشان می‌کنند و بعد بی‌خبر تعطیلش می‌کنند.

حالا چرخ گردون چرخیده است. وبلاگ نویس قابلی نیستم، بازدید کننده‌ی زیادی هم ندارم اما شرمنده‌ی همان تعدادی هستم که به اینجا سرمی‌زنند و میبینند آخرین پست وبلاگ تغییر نکرده.

همه چیز مربوط می‌شود به مدیریت زمان که اصولا مهارتی در آن ندارم. گاهی مطلبی به ذهنم می‌رسد برای نوشتن ولی...

امیدوارم بتوانم جبران کنم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۹
مهربانو مجیدی
فیلم match point یا امتیاز نهایی از وودی آلن را چند روز پیش دیدم و همین که فیلم از وودی آلن است کافیست تا فکرت را چند روزی درگیر کند و لحظه های بیکاریت به آن فکر کنی.
داستان درباره مرد جوانی است که با دختر یکی از ثروتمندان شهر ازدواج میکند و بعد از این ازدواج خود نیز به ثروت و مقام بالایی میرسد. یک روز به طور کاملا اتفاقی عشقی قدیمی را میبیند و رابطه ای پنهانی شکل میگیرد. معشوقه باردار میشود و مرد جوان سردرگم میشود. عاشق همسرش نیست و هر لحظه ای که با معشوقه بوده برایش پر از احساس بوده اما نمیتواند آن مقام و ثروت را رها کند و با معشوقه اش زندگی کند، حالا با وجود این بچه کار برایش سخت تر هم میشود. 
مرد جوان پس از چالشی سخت تصمیمش را میگیرد. با معشوقه رأس ساعتی قرار میگذارد. تفنگی برمیدارد و به خانه پیرزنی که در همسایگی خانه معشوقه زندگی می‌کند  میرود، او را میکشد و طلاهایش را برمیدارد و چنان صحنه سازی میکند که انگار دزدی وارد خانه شده. بعد پشت در منتظر میماند. به محض اینکه در آسانسور باز میشود شلیک میکند و بدون معطلی دختری را که دیوانه وار دوستش داشت میکشد. کنار روخانه میرود و همه ی طلاهایی که از خانه پیرزن برداشته بود داخل رودخانه میریزد به جز حلقه ازدواج پیرزن که بر اثر غفلت مرد جوان روی سکوی کنار رودخانه میماند.
پلیس ها جستجو را شروع میکنند و از روی دفترچه خاطرات معشوقه متوجه همه قضایا می‌شوند و تقریبا مطمئن میشوند که این قتل صحنه سازی بوده و کار آن مرد جوان است. اما شب بعد از قتل، در همان خیابان بک پیرزن دیگر هم کشته شده و طلاهایش به سرقت رفته و سارق دستگیر می‌شود. در جیب سارق انگشتر پیرزن اول هم مشاهده می‌شود پس قاتل پیرزن اول هم همین شخص است و دختر جوان هم چون در زمان بدی وارد ساختمان شده قاتل به او هم شلیک کرده و پرونده بسته میشود.
کل فیلم همین است. حالا تصور کنید که اگر آن حلقه هم مثل بقیه طلاها به رودخانه میرفت زندگی مرد جوان چگونه پیش می‌رفت. درست مثل بازی تنیس در لحظه ای که توپ روی تورمیماند و اینکه توپ در کدام طرف تور روی زمین بیافتد برنده‌ی بازی را مشخص میکند.
فیلم می‌خواهد بگوید تمام زندگی بر پایه ی شانس است. البته ما در دین خود نامش را حکمت یا قسمت میگذاریم اما تمام اتفاقاتی که قسمت نمیشود بخاطر خوش شانسی یا بدشانسی است.
جایی از داستان مرد جوان میگوید ترجیح میدهم شانس خوبی داشته باشم تا اینکه مرد خوبی باشم.
با خودم فکر میکنم دعای خوبیست در حق عزیزانمان. امیدوارم شانس خوبی داشته باشید.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۵
مهربانو مجیدی

آهنگ گریه‌ات از صبح در گوشم طنین انداز است. مانده‌ام آیا روزی خواهم توانست کسی را که اشک‌هایت را جاری کرد و دلت را سوزاند ببخشم. از صبح بغض بیخ گلویم نشسته اما کنج این بغض اندکی شعف هم لانه کرده. 

میدانی که مدت با هم بودنمان قد عمرمان است، زیاد با هم حرف زده‌ایم، خندیده‌ایم، سفر رفته‌ایم،چای نوشیده ایم، اما تابحال کنار هم نگریسته بودیم، و این شعف از این بابت است. جایی خوانده ام که، شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما کسی را که با او گریستی هیچ‌گاه فراموش نخواهی کرد. حالا رابطه‌امان یک پله بالاتر رفته، حالا یک پرده دیگر بین ما کنار رفته، حالا با هم صمیمی‌تر شده ایم.

عزیزم!برای غمت چاره‌ای نمیشناسم به جز گذر زمان، اما بدان که گوش‌های من، شانه‌های من و قلب من از این به بعد مکانیست امن برای تو، حرف‌هایت و درددل‌هایت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۳
مهربانو مجیدی

از سفر زیارتی کربلا و نجف برگشته بود. مثل بقیه زوار از حال معنوی خوب و شلوغی گفت و مثل همه از کثیفی شهرها هم گفت. گفت همه جا کثیف بود و پر از آشغال، کف بازارش تا مچ پا پر بود از جعبه خالی و پلاستیک. گفت اگر هر کسی زباله‌های مغازه‌اش را جمع و جور می‌کرد اینقدر هم کثیفی نبود، اینها خودشان هم به خودشان رحم نمیکنند. خودشان هم به خودشان رحم نمیکنند، خودشان هم به خودشان رحم نمیکنند.

از آن لحظه مدام این جمله در سرم می‌چرخد، مدام با خودم می‌گویم ما ایرانی‌ها چطور؟!ما چقدر به خودمان رحم می‌کنیم.

چقدر سعی میکنیم زباله‌ی کمتری تولید کنیم؟! تا چه حد زباله هایمان را تفکیک می‌کنیم؟! این روزهای سرد آیا سعی می‌کنیم در خانه لباس گرم بپوشیم و شعله‌ی بخاری‌ها را کم کنیم؟! بخاطر پاک ماندن هوا چند بار ماندن در صف اتوبوس و مترو را به جان خریده‌ایم؟! چقدر در رانندگی‌هایمان گذشت کرده ایم؟! خلاصه که چقدر مهربانی کرده‌ایم و محبت به بقیه هدیه داده‌ایم. آیا ما به خودمان رحم میکنیم؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۸
مهربانو مجیدی

فقط علاقه کافی نیست، سفر جسارت میخواهد. باید بتوانی تمام زندگیت را در یک کوله‌پشتی بریزی و بروی. نترسی از اینکه فردا چه خواهی خورد، با چه کسانی روبرو خواهی شد، آنجا که می‌روی جای امنیست یا نه. نگران نباشی از اینکه کار و زندگیت را چند روزی رها کنی. سفر باید در خونت باشد، باید اهلش باشی.

درست مثل جناب منصورضابطیان. آنقدر سفر کرده که به کوچکترین مسائل هم واقف است و در سفرنامه هایش به آنها اشاره می‌کند. بعد خواندن هر فصل کتابش انگار سفری چند روزه به آن کشور داشته ای و آنقدر نوشته‌هایش ملموس است که دلت غنج می‌زند زودتر فصل بعد را بخوانی. اما بهتر است عجله نکنی و بین هر فصل مدتی به خودت فرصت بدهی تا زیباییهای آن سفر را درست هضم کنی.

خلاصه که سفرنامه عالیست برای کسانی که عاشق سفرند و زندگی مجالش را به آنها نمی‌دهد. مارک و پلو، مارک دو پلو و برگ اضافی سفرنامه‌های منصور ضابطیان.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
مهربانو مجیدی

خنده؛ نه از این خنده هایی که موقع خوندن پست‌های مختلف تو تلگرام دچارش میشیم، نه از این خنده هایی که زورکی به لب میاریم تا کسایی که دوستمون دارن نگرانمون نشن، حتی نه از مدل خنده‌هایی که موقع بازی کردن با بچه ها سراغمون میاد، راستشو بخواین به نظرم اینا هیچ کدوم خنده‌ی درست و درمونی نیستن.

به نظرم خنده وقتی خنده اس که فقط خنده باشه، از سر شادی و دلخوشی زیاد، اونقدر شدتش زیاد باشه که آدمو دچار دل‌درد کنه و اشک آدمو دربیاره، یه چیزی تو مایه‌های عکس بالا.

این تمام اون چیزی بود که با دیدن عکس توی یه لحظه به ذهنم رسید.

یعنی دلیل خنده‌ی این خانم چی میتونه باشه. شاید به اون ته سیگارای توی جاسیگاری ربط داشته باشه، یا لیوانی که کنارشه؛ ولش کن، دلم میخواد خوش‌بین باشم و فکر کنم که این خنده‌ی ازته دل به اون دست مردونه که روی صندلیش هست ربط داره. حتما همینطوره...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۶
مهربانو مجیدی

خیلی راحت ریتم موسیقی‌ها رو حفظ می‌شه. هر آهنگی رو بشنوه میتونه تا چند روز با دهنش یا با اسباب‌بازیهاش اون آهنگ رو تکرار کنه.

اون روز که ماشین زباله‌های خشک اومد، بعد از تحویل دادن زباله دیدم در حال زمزمه کردن ریتم آهنگ ماشین زباله اس. با خودم گفتم شاید علاقه و استعدادش تو همین زمینه باشه، ذوق زده ازش پرسیدم: آرمان جان! دوست داری کلاس موسیقی بری و ساز زدن رو یاد بگیری و مثلا همین آهنگ ماشین زباله رو با ساز بزنی. یخورده فکر کرد و گفت: یه کار دیگه میکنیم، یه ماشین زباله میخریم، من پشتش میشینم، دگمه اش رو فشار میدم و خودش ساز میزنه،به همین راحتی:))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۰
مهربانو مجیدی