مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو
لحظه هایی در زندگی هست که حس میکنی در خوابی و هر آن ممکن است از خواب بیدار شوی، حس میکنی امکان ندارد چنین لحظه ای واقعیت داشته باشد. چند بار پشت سر هم پلک میزنی تا شاید از خواب بیدار شوی.
دیروز تمام مدت این حس را داشتم. مدام منتظر بودم کسی روی شانه ام بزند و بگوید:
- بس است چقدر خواب چرت و پرت میبینی.
- صدای شیون های خاله هم تو را بیدار نمیکند؟!
- حتما باید صبح شود که بیدار شوی، بار سنگین این همه غم را حس نمیکنی؟
- خجالت نمیکشی، همه اهل خاندان را جمع کرده در خوابت و داری آقا جواد را دفن میکنی؟
- بیدار شو، محض رضای خدا بیدار شو
.
.
.
با اینکه دیروز کسی مرا بیدار نکرد، اما من هنوز منتظرم. لابد بیدار میشوم و زنگ میزنم به خاله و میگویم:خاله! آقا جواد حالش خوبه؟! دیشب خواب خیلی بدی دیدم.
و صدای خوشحال خاله را پشت خط میشنوم که میگوید: خاله نگران نباش طوری نشده، ممنون زنگ زدی، صدقه کنار میگذارم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۹
مهربانو مجیدی

همه چیز به دلمان بستگی دارد.

ممکن است در یک مهمانی تمام مدت صاحبخانه مشغول پذیرایی از تو و صحبت با تو باشد اما ته دلت میدانی که همه چیز ظاهری است و پس از خروج از خانه فراموش خواهی شد تا سال بعد و نوروز بعد. ممکن است در نگاه و رفتارشان نخوانی، از بس که مودبند و در توجه کردن به تو کم نمیگذارند، اما میدانی، از کجا نمیدانم، فقط میدانی که منتظرند که بروی تا به مهمانی ها و تفریحات خودشان برسند.

اما اگر در جمعی باشی که دلت با دلهایشان گره خورده باشد، هیچ اتفاقی ناراحتت نمیکند. اینکه صاحبخانه یادش رفت ظرف میوه را جلویت بگذارد اصلا خاطرت را مکدر نمیکند. اینکه در دوربین عکاس مجلس از تو و بچه هایت یک دانه هم عکس نیست دلگیرت نمیکند، حتی نبودن در خواب آن یکی دوستت هم باعث رنجشت نمیشود. هیچ کدام از این اتفاق ها یک ذره هم تو را از آن جمع دوستانه ناامید نمیکند فقط و فقط چون دلت با دلهاشان گره خورده.

خدا کند بتوانیم با کسانی بمانیم که دلهایمان هم را میفهمند و مجبور نباشیم کسانی را تحمل کنیم که بودنمان با هم از سر اجبار است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۳
مهربانو مجیدی

دلم برای نوشتن تنگ شده!

و احساس میکنم مدت زیادیست ندیدمش و مطمئنم او نیز بی‌صبرانه تمام مدت منتظرم بوده.

 دلتنگی عجیبیست! 

نمیدانم چه بنویسم فقط میدانم که باید بنویسم تا کمی آرام شوم. هژار حرف و کلمه در سرم ولوله برپا کرده اند و مانده‌ام که چگونه سامانشان دهم. نمیدانم از کدام موضوع بنویسم، نمیدانم چه چیز ارزش باقی ماندن دارد یا کدام مطلب را روی کاغذ بیاورم، فقط میدانم که باید بنویسم. 

گاهی با خودم فکر میکنم که بقیه بدون نوشتن چگونه روزگار میگذرانند، حرف‌های توی سرشان، حرفهای مانده در دلشان، گذشته اشان، احساساتشان، درد و دل‌هایشان را چه میکنند!؟ 

بدون نوشتن هم میشود عمر را سپری کرد ولی واقعا سخت است!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۵۷
مهربانو مجیدی

سال نود و پنج واسه خیلیا سال سختی بود. خیلیا کمرشون زیر بار مشکلات اقتصادی شکست و نابود شدن، خیلیا عزیزاشون رو از دست دادن. سرتاسر ایران عزیزمون انواع واقسام مشکلات و مصایب رو تجربه کرد، از خروج قطار از ریل تا فروریختن ساختمون و سیل و غبار و ... . تعداد عزیزایی که تو این سال از دست دادیم خیلی زیاد بودن و انگار تمومی هم نداره.

خیلیا همه این مصیبت‌ها رو میندازن گردن نحس بودن سال نود و پنج، این فکر زیادم بد نیس، حداقلش اینه که امیدواریم یا تموم شدن این سال مصیبت‌ها هم تموم میشن.

اما اگه نود و پنج واسه همه سخت بود واسه خونواده‌ی ما سال بدی نبود. خدا تو این سال سه تا نوه‌ی جدید یه پدر و مادرم هدیه داد که کلی شور و هیجان رو تو خونوادمون برد بالا. آرمان عزیزمون صاحب یه پسرعموی جدید شد که دعا میکنم وقتی بزرگ شدن پشت و پناه هم باشن.

 و مهمتر از همه اومدن بهار به زندگیمونه. خدا منتی سرم گذاشت که تا عمر دارم باید سپاسگارش باشم، داشتن دختر یکی از آرزوهام بود و از خدای بزرگم ممنونم که منو امسال به آرزوم رسوند. بهار با اومدنش خوشبختی ما رو تکمیل کرد.

امیدوارم سال نود و شش واسه همه پر از لحظه های شاد باشه و از خدا میخام بیشتر و بیشتر بهم قوت بده تا امسال مادر خوبی واسه آرمان عزیزم و بهار نازنینم باشم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۴۰
مهربانو مجیدی

عقیده ام این بود که مرگ اصلا چیز ترسناکی نیست، عجیب غریب و ناشناخته هست اما ترسناک نه.

اما مدتیست خیلی از مرگ میترسم. مرگ، وقتی می‌تواند در کسری از ثانیه عزیزترینت را از تو بگیرد خیلی ترسناک می‌شود. وقتی حتی به تو مهلت آخرین بوسه، آخرین لبخند و آخرین خداحافظی را هم نمی‌دهد.مرگ، مدتیست، به شدت، مرا می‌ترساند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۷
مهربانو مجیدی

میتوانی نظریه‌های سیاسی بدهی، از جناح خاصی حمایت کنی، براحتی آنچه فکر میکنی درست است را تایپ کنی و ارسال کنی.

میتوانی با هیجان زیاد از فوتبال و سیستم بازی‌ها حرف بزنی، از تیم مورد علاقه ات حمایت کنی و کری بخوانی و برای برد تیم محبوبت خوشحالی کنی.

نگران نیستی و همه چیز به نظرت درست می‌آید تا اینکه یک نفر این جمله‌ی معروف را تایپ و ارسال می‌کند«آخه زن رو چه به فوتبال و سیاست،برو بچه داریت رو بکن»

با خواندن این جمله یخ میکنی و غمگین می‌شوی، و وقتی می‌بینی ارسال کننده خود خانم است غمگین‌تر می‌شوی.

دیگر هیچ چیز برایت مثل سابق نیست. خودسانسوری‌ها شروع می‌شود، با شور و هیجان تایپ میکنی، ولی ارسال نمیکنی. با خودت فکر میکنی این نظر واقعی چند نفر از اعضای گروه است؟!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۳۰
مهربانو مجیدی

یکی از کارهای مورد علاقه‌ی آرمان این است که هفته‌ای یک بار زباله‌های خشک را به مامور شهرداری تحویل دهد و پلاستیک جدید تحویل بگیرد. پسرم با این کار احساس مرد بودن می‌کند و خوشحال است که حضورش در نبود پدر به حال مادر مفید واقع شده.

مدتیست صدای ساز ماشین زباله را نمی‌شنویم. سه بسته زباله‌ی خشک گوشه‌ی حیاط مانده.  فکر میکنم پسرم هم همین قدر دلتنگ است. گاهی وسط بازی‌هایش به زباله‌ها نگاهی می‌اندازد و با قیافه‌ای غمزده می‌گوید، این هفته هم ماشین زباله نیومد.

این پست را نوشتم تا راه حلی پیدا شود تا دوباره آن ماشین به محله‌ی ما هم بیاید و غم پسرکمان را کم کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۲
مهربانو مجیدی

دوشنبه‌ها تمام زنگ تفریح و حتی وقت‌های استراحت داخل کلاس در حال صحبت کردن درباره‌ی محمد و رامین و مریم افشارِ «در پناه تو» بودیم. صحنه‌ها را برای هم حلاجی میکردیم و حتی بعضی صحنه ها را دوباره بازی میکردیم. نوجوان‌هایی بودیم که تازه با مفهوم عشق آشنا شده بودیم و صحبت‌های کوتاه محمد با مریم و نفس کشیدن‌های کوتاه و شرم و حیای مریم مو به تنمان سیخ می‌کرد.

یادم هست که با گروهی از دوستان تصمیم گرفته بودیم برای دهه فجر یک کاغذ دیواری درست کنیم. یک روز برای تکمیل کردن کاغذ دیواری به خانه‌ی الهه رفته‌بودیم و بحثمان شد من از چیزی دلخور شدم. یادم نیست قضیه چه بود ولی آنقدر عصبانی بودم که کیف و چادرم را برداشتم که بروم. یادش بخیر، لیلا، به سبک مریم افشار که میخواست جلوی قهر و رفتن رامین را بگیرد، به کیفم آویران شد و چنان نقش مریم را خوب بازی‌کرد که همه از خنده روده بر شدیم.

از خاطرات شیرینیست که هیچگاه فراموشش نمیکنم. حتی اگر الهه و لیلا و زینب را سالهای سال ندیده باشم.

خیلی وقت بود میخواستم این سطور را بنویسم و فراموش میکردم، حالا با رفتن «محمدم» تمام آن خاطرات برایم زنده شد. روحش شاد!!!!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۳۰
مهربانو مجیدی

خسته ایم، روحمان خسته است، زیر آوار غم مانده‌ایم و انگار خلاصی نیست. آتش، آوار، سیل، طوفان،بهمن همه چیز دست به دست هم داده تا در گرداب غم بمانیم انگار.

یک خبر خوش این وسط میخواهد نفسی به ما بدهد، نامزد اسکار شدن «فروشنده»، اما نه صبر کنید دوباره نفس‌هایتان را حبس کنید.

ما در این مملکت کسانی را داریم که به غم دامن میزنند، غم از دست دادن آتش به جانان عزیزمان کم ویرانمان نکرد، با این حال کسانی بودند که شایعه‌هایی رنگارنگ ساختند و این غم را برایمان عظیم‌تر کردند.

همین آدم‌ها ویا آدم‌هایی شبیه این‌ها مهارت عجیبی در خراب کردن شادی‌ها دارند. گمان کنم اگر فیلم فروشنده همانطور که نخل کن را گرفت جایزه‌ی اسکار را هم بگیرد نباید خوشحال شویم چون به گفته‌ی این جماعت با لابی‌گری و باند بازی به دستش آورده.

شادیِ ما را نمیخواهند، در غم فرورویم تا بمیریم.


پینوشت: عکس نداشته باشد بهتر است.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۱۲
مهربانو مجیدی

آرمان عاشق انواع و اقسام ماشین سنگین است. کامیون، لودر، بیل مکانیکی، آمبولانس، ماشین آتش نشانی. چند روز است که کار کردن همه‌ی ماشین‌های مورد علاقه اش را با هم از شبکه خبر می‌بیند و اگر ماشینی ببیند که جدید است اسمش و طرز کارش را با ذوق و شوق از پدرش می‌پرسد.

فکر میکنم که او تنها کسیست که شبکه خبر این روزها خوشحالش کرده. کاش می‌شد همیشه در دنیای رنگی کودکی باقی می‌ماندیم، خسته شدیم از این همه خاکستری.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۱
مهربانو مجیدی