مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

تربیت، ژنتیک، یا و هیچ‌کدام

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ

مادرها علم غیب دارند و این معجزه  همیشه برای من جای سوال داشت. البته این پست راجع به این معجزه نیست بلکه موضوع چیز دیگریست.

امروز که با مادرم تلفنی حرف میزدم پرسید چه میکردی و من کتاب «عادت میکنیم» زویا پیرزاد را پشتم قایم کردم و گفتم هیچی؛ از جوابش متعجب نشدم، گفت همان کتابی که جمعه دستت بود را داشتی میخواندی، چیزی نگفتم او هم ادامه نداد و با لحنی‌که جمله‌ی – ما که از پس تو بر نیومدیم– پشتش پنهان بود، سراغ آرمان را گرفت.

مادرم از همان دوره‌ی نوجوانی همیشه با کتاب خواندن من مشکل داشت، تا می‌دید کتابی غیر درسی دستم است یکی از این جملات را میگفت:

باز این... رو دست گرفتی.(از گفتن ... معذورم چون به مقام کتاب بی‌احترامی می‌شود)

چشات کور شد، بسه...

خون بدنتو میمکه این...(بازم معذورم به همان علت قبلی)

چربی چشات آب شد یه ذره استراحتشون بده(این جمله مربوط به زمان چرت بعد از ظهر بود)


با اینکه این جملات گاهی خیلی مرا می‌ترساند، اما نتوانست از کتاب دورم کند و همچنان کتاب را دوست دارم، اما هنوز از جملات بالا استرس می گیرم و سعی میکنم نگذارم مادر بفهمد کتاب میخوانم، تا دوباره مجبور نباشم یکی از آن جملات را بشنوم.

حالا به آرمان نگاه میکنم که مشغول بازی با لودر و جرثقیل و کامیونش است و کتاب‌هایش را می‌بینم که به جز همان پنج دقیقه‌ی اول خرید دیگر سراغشان را نمی‌گیرد، و با خودم فکر می‌کنم که خیلی چیزها هست که نه به توارث و ژنتیک ربطی دارد و نه به محیط تربیتی، و واقعا نمی‌دانم به چه چیز ربط دارد.

نظرات  (۱)



چه پست قشنگی و چه تصویر روح فزایی!

بابا دست مریزاد!

______________________

از کتاب گفتی 

بذار بگم منم عین خودتم.

هر جا میرم اگه کتاب باشه دیگه احساس ناراحتی و دلتنگی نمی کنم.

دوست خوبیه خدا می دونه.


پاسخ:
ممنون،نظر لطفته
همیشه کتاب دوستا هم رو پیدا میکنن...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی