مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیر شدن پدر و مادر» ثبت شده است

مادرها علم غیب دارند و این معجزه  همیشه برای من جای سوال داشت. البته این پست راجع به این معجزه نیست بلکه موضوع چیز دیگریست.

امروز که با مادرم تلفنی حرف میزدم پرسید چه میکردی و من کتاب «عادت میکنیم» زویا پیرزاد را پشتم قایم کردم و گفتم هیچی؛ از جوابش متعجب نشدم، گفت همان کتابی که جمعه دستت بود را داشتی میخواندی، چیزی نگفتم او هم ادامه نداد و با لحنی‌که جمله‌ی – ما که از پس تو بر نیومدیم– پشتش پنهان بود، سراغ آرمان را گرفت.

مادرم از همان دوره‌ی نوجوانی همیشه با کتاب خواندن من مشکل داشت، تا می‌دید کتابی غیر درسی دستم است یکی از این جملات را میگفت:

باز این... رو دست گرفتی.(از گفتن ... معذورم چون به مقام کتاب بی‌احترامی می‌شود)

چشات کور شد، بسه...

خون بدنتو میمکه این...(بازم معذورم به همان علت قبلی)

چربی چشات آب شد یه ذره استراحتشون بده(این جمله مربوط به زمان چرت بعد از ظهر بود)


با اینکه این جملات گاهی خیلی مرا می‌ترساند، اما نتوانست از کتاب دورم کند و همچنان کتاب را دوست دارم، اما هنوز از جملات بالا استرس می گیرم و سعی میکنم نگذارم مادر بفهمد کتاب میخوانم، تا دوباره مجبور نباشم یکی از آن جملات را بشنوم.

حالا به آرمان نگاه میکنم که مشغول بازی با لودر و جرثقیل و کامیونش است و کتاب‌هایش را می‌بینم که به جز همان پنج دقیقه‌ی اول خرید دیگر سراغشان را نمی‌گیرد، و با خودم فکر می‌کنم که خیلی چیزها هست که نه به توارث و ژنتیک ربطی دارد و نه به محیط تربیتی، و واقعا نمی‌دانم به چه چیز ربط دارد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
مهربانو مجیدی

دم باجه فروش بایط ایستاده بودم که متصدی فروش بلیط گفت:اون پیرمرد هم با شماست. مسیر انگشت اشاره اش را دنبال کردم و دیدم که تو را نشانم میدهد. از اینکه لفظ پیرمرد را برایت به کار برد قلبم ناگهان فشرده شد. تو، اولین مرد زندگی من، کسی که پشتوانه من در تمام تصمیمات مهم بودی، کسی بعد از یک مریضی سخت خدا دوباره تو را به ما هدیه داد،کی اینقدر سنت بالا رفت که من متوجه نشدم. چه زمانی تعداد موهای سفیدت بیشتر از موهای سیاهت شد؟! کی قدمهایت موقع راه رفتن اینقدر سست شد؟!کی مجبور شدی از سمعک استفاده کنی؟! چرا من این تغییرات را متوجه نشدم؟!

امروز که با مادر حرف میزدم میگفت برای انجام کارهای بازنشستگیت رفته ای. بازنشستگی؟!بازنشستگی که مدت ها منتظرش بودم تا بلکه پس از آن کمی استراحت کنی‌حالا فرارسیده بود، ولی من چرا دوباره قلبم فشرده شد؟! 

دردناک است استفاده از کلمات پیرمرد و بازنشسته برای پدر، سخت است که ببینی قرص‌های‌ فشار خون و قند و چربی به قفسه داروهای خانه پدری اضافه شده، درد دارد ببینی پدر و مادرت مجبورند از سمعک و عینک استفاده کنند.

هر چه فکر میکنم میبینم پدرم برای من همان پدر سال های نوجوانیست. همان پدری که سحرهای‌ماه رمضان با او به مسجد ابولولو میرفتم، همان پدری که با موتور قرمز رنگش‌مرا به مدرسه و بعد از آن به محل کارم میرساند، همان پدری که با افتخار میگفتم شغلش کارگر است، همان پدری که وقتی دید من از قبول شدن در شهری دور ناراحتم برای قرص کردن دلم گفت که همه به آن شهر مهاجرت میکنیم تا درست تمام شود.

این پدر برای من هیچ وقت پیر نمیشود.

پدر جان!حالا که به سن شصت سالگی رسیده ای نمیدانم بازنشستگیت را تبریک بگویم یانه؟! چون میدانم حتی اگر قوانین بگویند بازنشسته ای، تو خودت را همچنان در قبال ما مسئول میدانی و خود را بازنشسته نمیدانی. میدانم هنوز هم هر سحر طبق عادت سی ساله از خواب برخواهی خواست و سرکار خواهی رفت. بازنشستگی و استراحت پس از ان برای تو نیست،میدانم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰
مهربانو مجیدی