قرار ملاقات کفشی
مدام حواسم به کفشها و جورابهایی بود که اصلا به هم نمی آمدند و منظره ی وحشتناکی را درست کرده بودند. حس می کردم همه مرا به هم نشان میدهند و کفش و جوراب زشتم را مسخره میکنند. مدام با خودم کلنجار میرفتم که امروز چه وقت قرار گذاشتن بود. روز آخر امتحانات، وقتی همه ی وسایلت را جمع کرده ای و چمدانت را بسته ای تا به شهرت برگردی؛ نمیشد هفته قبل این قرار را میگذاشتی؟!
تمام مدتی که داشت از گذشته و حال اش حرف می زد و نقشه هایش برای آینده را میگفت من حواسم به این بود که کفش هایم نظرش را جلب نکند و به این فکر میکردم که آن جورابی که با این کفش ها ست کرده بودم را کجا گذاشتم که امروز صبح هر چه گشتم نتوانستم پیدایش کنم.
هبچ کدام از حرف هایی که در آن یک و نیم ساعت زد در خاطرم نمانده به جز یک جمله.
جمله ای که در آن یک تکه راه که پیاده رو در دست تعمیر بود گفت:
"بیا از سواره رو بریم تا کفشهایمان خاکی نشود!!!"