بیمهی جون
خیلی وقت بود طالب خواندن قیدارِ رضا امیرخانی بودم، اما باید همه چیز دست به دست هم میداد تا خوانش این کتاب برای من دقیقا بیافتد دهه اول محرم. همین روزهایی که مدام با خودمان میاندیشیم که چقدر به اربابمان ایمان داریم، و مدام این سوال در ذهنمان است که اگر آن روزها بودیم این سوی میدان جنگ بودیم یا آن سو.
حالا باید قیدار را میخواندم.
کاری به نوشته صفحه اول کتاب ندارم و دوست دارم باور کنم که تمام اتفاقات این کتاب واقعیست. دوست دارم باور کنم که روزی روزگاری قیداری وجود داشته که از اینکه حسین(ع) و ابوالفضل را ارباب خود بنامد شرم داشته و همین که غلام سیاه پوست امامش یعنی «جون»، او را به غلامی بپذیرد خوشحال است، همه زندگیش را بیمهی جون کرده و چنان به این ارباب ایمان دارد که مو لای درز اعتقادش نمیرود.
دلم می خواهد باور کنم که نه فقط در آن روزگار که حالا هم هستند کسانی که مرامشان مرام قیداریست، مردی و مردانگی و اخلاق سرلوحه کارهایشان است، دنبال گمنامی اند و رسیدن به حق. هستند کسانی که در عین بیریایی برای اربابشان عزاداری میکنند و تمام حواسشان جمع است که با چه مالی به عزادارن حسینی نذری میدهند. حواسشان هست که دل بندهی خدا را نشکنند و حق را ناحق نکنند و میان عزاداریشان به احدی آزار نرسانند.
اینها خوش باوری نیست، میدانم حتما هستند چنین مردهایی، که اگر روزی خدا از ما ناامید شود و زمین از این دست قیدارها خالی شود بی شک همه مان زیر گند رذالتها نابود میشویم.
دلا خون گریه کن چون اربعین است . . .