مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

مدام حواسم به کفشها و جورابهایی بود که اصلا به هم نمی آمدند و منظره ی وحشتناکی را درست کرده بودند. حس می کردم همه مرا به هم نشان میدهند و کفش و جوراب زشتم را مسخره میکنند. مدام با خودم کلنجار میرفتم که امروز چه وقت قرار گذاشتن بود. روز آخر امتحانات، وقتی همه ی وسایلت را جمع کرده ای و چمدانت را بسته ای تا به شهرت برگردی؛ نمیشد هفته قبل این قرار را میگذاشتی؟!

تمام مدتی که داشت از گذشته و حال اش حرف می زد و نقشه هایش برای آینده را میگفت من حواسم به این بود که کفش هایم نظرش را جلب نکند و به این فکر میکردم که آن جورابی که با این کفش ها ست کرده بودم را کجا گذاشتم که امروز صبح هر چه گشتم نتوانستم پیدایش کنم.

هبچ کدام از حرف هایی که در آن یک و نیم ساعت زد در خاطرم نمانده به جز یک جمله.

جمله ای که در آن یک تکه راه که پیاده رو در دست تعمیر بود گفت:

"بیا از سواره رو بریم تا کفشهایمان خاکی نشود!!!"

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۶
مهربانو مجیدی

از وقتی رانندگی میکنم متوجه شده ام که آقایان راننده خیلی به راننده های خانم احترام می گذارند. آقایان اصولا از ماشینی که راننده اش خانم است فاصله میگیرند و به آنها راه میدهند و اجازه می دهند تا اول خانم ها عبور کنند. من اسم این کارشان را احترام میگذارم نه ترس از تصادف با یک راننده ی ناشی! ؛)

در مسیر خانه ی پدرم کوچه ای است که فقط یک ماشین می تواند عبور کند، البته یک تکه عقب نشینی هست که اگر دو ماشین رو در روی هم قرار گرفتند یکی وارد عقب نشینی می شود تا آن یکی ماشین عبور کند. خب مسلم است که من چون یک خانم هستم هر وقت در این وضعیت قرار می گیرم منتظر می مانم تا راننده ی روبرو راه را برایم باز کند.

یک شب این اتفاق افتاد و مدتی منتظر ماندم اما دیدم ماشین روبرو تکان نمی خورد، بیشتر دقت کردم تا ببینم علت چیست، فکر کردم شاید ماشین روبرو مشکلی پیدا کرده، اما کمی که به چشمانم فشار آوردم دیدم راننده ی ماشین روبرویی هم خانم است!!!

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶
مهربانو مجیدی

حدود دو ماه پیش کاسکویی دم قرمز شبیه آنچه در عکس می‌بینید عضو جدید خانواده‌ی ما شد. حرف میزد‌، شعر هم می‌خوانْد،البته فقط یک شعر:"من یه پرنده‌ام، آرزو دارم، تو یارم باشی"

من و همسر خوشحال بودیم و با خودمان فکر کردیم بهتر است شعرهای فاخرتر، مثلا از حافظ یا سعدی را برایش تکرار کنیم تا یاد بگیرد و آنها را بخواند.

حالا مدتیست کاسکو ‌یک کلمه را بیشتر از بقیه تکرار میکند:"آرمان، آرمان، آرمان" و آرمان موقع دستشویی رفتن، یا بازی کردن با ماشینهایش، یا نقاشی کشیدن شعری را زیر لب زمزمه میکند:

"من یه پرنده ام، آرزو دارم، تو یارم باشی"

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷
مهربانو مجیدی

زمانی بود که آرزو داشتم عجایب هفتگانه جهان را ببینم. فکر می‌کردم کسی که می‌تواند اهرام مصر یا آبشار نیاگارا یا دیوار چین را از نزدیک ببیند خوشبخت‌ترین آدمهاست. با خودم می‌گفتم تعداد آدم‌هایی که این مکان‌ها را دیده اند خیلی زیادند و من هم حتما روزی یکی از آنها خواهم بود.

زمان گذشت و کمی بزرگتر شدم و برخی مسائل، مثل مسائل مالی و سیاسی و فرهنگی برایم روشن‌تر شد و فهمیدم برای رسیدن به این آرزوها باید چالش‌های زیادی را پشت سر بگذارم و بزرگترین چالش مساله هزینه است، بعد گفتم برفرض که هزینه اش هم جور شد گرفتن ویزا برای همه‌ی این کشورها آسان نیست، تازه تا وقتی مجرد بودم، سفر خارج از کشور آن هم تنها اصلا معنی نداشت. پس چه باید می‌کردم؟

خب مساله را کمی میهن‌پرستانه کردم و گفتم وقتی کشور خودت این همه جاهای دیدنی دارد چه معنی دارد آرزویت دیدن عجایب جهان باشد؟! آرزویم تقلیل پیدا کرد و حالا فکر میکردم روزی که همه‌ی استان های ایران ، حداقل یک شهر از هر استان، را دیده باشم آن روز میتوانم با خیال راحت برای دیدن عجایب هفتگانه نقشه بکشم.

در همین اندیشه ها بودم که از تجرد خارج شده و وارد دنیای متاهل‌ها شدم. دغدغه های زندگی متاهلی و همچنان مسائل مالی و همینطور به دنیا آمدن آرمان آنقدر مرا مشغول خود کرد که همه چیز از خاطرم رفت.

 تا اینکه مدتی پیش، پس از چند ماه که نتوانسته بودیم حتی تا کاشان برویم، از روی پل خیابان کارگر عبور کرده و از شهر خارج شدیم. ناگهان احساس شعف عجیبی به من دست داد، انگار به یک رویای بزرگ دست پیدا کرده ام، همان موقع بود که آرزوی نوحوانی به خاطرم آمد و با خودم گفتم، چرخ زندگی را می‌بینی؟! تو که آرزویت دیدن عجایب هفتگانه جهان بود حالا باید بعد از خارج شدن از شهرت، آن هم پس از چند ماه، اینگونه ذوق کنی....

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۷
مهربانو مجیدی

نوجوانی است و دیوانگی هایش. یادم هست که همیشه دوست داشتم یک اتفاق مهیج در زندگیم بیافتد. اتفاقی که زندگی‌ام را به طور کل زیر و رو کند. وقت‌های بی‌حوصلگی مینشستم و به شخصیت‌های کارتونی فکر میکردم. حنا، نل، جودی ابوت و بقیه و با خودم میگفتم این‌ها چقدر زندگیشان بالا و پایین دارد و چقدر همه چیزشان پر از استرس و هیجان است. خوش بحالشان که هر هفته یک اتفاق جدید در زندگیشان می‌افتد، چقدر خوشبختند که زندگیشان مثل زندگی ما اینقدر تکراری و پر از روزمرگی نیست.

گاهی کار به‌جایی می‌کشید که آرزو می‌کردم زلرله‌ای سیلی چیزی بیاید تا همه اعضای خانواده از هم جدا شویم و من در نهایت بدبختی به دنبال خانواده ام بگردم و در حالیکه در بدبختی غوطه میخورم احساس خوشبختی کنم بخاطر بوجود آمدن هیجان و تنوع در زندگیم. یا گاهی با خودم میگفتم کاش یکی سر راه مدرسه جلویم را بگیرد و بگوید تو دختر آن خانواده نیستی و پدر و مادرت دربدر دنبالت می‌گردند و من همانجا برگردم به خانه و زار زار گریه کنم و از مادرم بخواهم که همه حقیقت را به من بگوید.

می‌بینید، وقتی میگویم نوجوانیست و دیوانگی‌هایش پربیراه نگفته ام.

حالا اما، عقب افتادن یک قسط، بالا رفتن دمای بدن آرمان، ترس نرسیدن نذری اربعین به همه دوستان و فامیل، دختر یا پسر بودن برادرزاده جدیدی که در راه است، و خیلی مسائل پیش پا افتاده‌تر  دیگر چنان ولوله ای در دلم به پا میکند که....

خیلی وقت‌ها با خودم فکر میکنم که زندگی چقدر ما آدم ها را تغییر می‌دهد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
مهربانو مجیدی

مادرها علم غیب دارند و این معجزه  همیشه برای من جای سوال داشت. البته این پست راجع به این معجزه نیست بلکه موضوع چیز دیگریست.

امروز که با مادرم تلفنی حرف میزدم پرسید چه میکردی و من کتاب «عادت میکنیم» زویا پیرزاد را پشتم قایم کردم و گفتم هیچی؛ از جوابش متعجب نشدم، گفت همان کتابی که جمعه دستت بود را داشتی میخواندی، چیزی نگفتم او هم ادامه نداد و با لحنی‌که جمله‌ی – ما که از پس تو بر نیومدیم– پشتش پنهان بود، سراغ آرمان را گرفت.

مادرم از همان دوره‌ی نوجوانی همیشه با کتاب خواندن من مشکل داشت، تا می‌دید کتابی غیر درسی دستم است یکی از این جملات را میگفت:

باز این... رو دست گرفتی.(از گفتن ... معذورم چون به مقام کتاب بی‌احترامی می‌شود)

چشات کور شد، بسه...

خون بدنتو میمکه این...(بازم معذورم به همان علت قبلی)

چربی چشات آب شد یه ذره استراحتشون بده(این جمله مربوط به زمان چرت بعد از ظهر بود)


با اینکه این جملات گاهی خیلی مرا می‌ترساند، اما نتوانست از کتاب دورم کند و همچنان کتاب را دوست دارم، اما هنوز از جملات بالا استرس می گیرم و سعی میکنم نگذارم مادر بفهمد کتاب میخوانم، تا دوباره مجبور نباشم یکی از آن جملات را بشنوم.

حالا به آرمان نگاه میکنم که مشغول بازی با لودر و جرثقیل و کامیونش است و کتاب‌هایش را می‌بینم که به جز همان پنج دقیقه‌ی اول خرید دیگر سراغشان را نمی‌گیرد، و با خودم فکر می‌کنم که خیلی چیزها هست که نه به توارث و ژنتیک ربطی دارد و نه به محیط تربیتی، و واقعا نمی‌دانم به چه چیز ربط دارد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳
مهربانو مجیدی

برای اغلب افراد سر دوراهی ماندن سخت است و همه آن را یک عذاب میدانند، اما از دید من هر دوراهی یک شیرینی ای دارد که اگر خوب به آن فکر کنی می‌بینی که لذتبخش است.

تصور کنید که در جایی از زندگی سر دوراهی مانده اید. چکار میکنید؟ ممکن است در ذهنتان آینده را تصور کنید و برای خودتان رویا بسازید، آن هم دو مدل رویا و هر رویا مربوط به انتخاب یکی از راه‌ها از طرف شما. و البته این ممکن است کمی گیجتان کند اما شیرین هم هست. به نظرم اینکه هر ساعت و هر دقیقه می‌توانید به یکی از این دو رویا فکر کنید هیجان انگیز است.اصلا بهتر است مثالی بزنم...

فرض کنید تمام سال را از صبح تا عصر در اداره ای مشغول به کار بوده اید که رییس اداره به راحتی به کارمندانش اجازه‌ی مرخصی نمیداده، که ناگهان شما از طرف مدیر شایسته یک تشویق شناخته شده و به شما می‌گویند بین مشهد و شمال یکی را انتخاب کن تا به خرج اداره برای یک هفته به سفر بروی. برای این انتخاب یک روز فرصت داری.

اتفاقی که در این بیست و چهار ساعت می‌افتد این است که مدام به این انتخاب فکر می‌کنید و مدام با دو رویایی که برای خود می‌سازید مشغول می‌شوید.

گاهی خود را صحن و حرم می‌بینید،صدای نقاره‌زن ها را می‌شنوید، به کبوترهای روی سقاخانه نگاه میکنید، به پنجره فولاد دست میکشید، شاید خود را در بازار رضا هم حس کنید و خلاصه مدتی مسافر مشهدید.

گاهی هم به شمال می‌اندیشید، بوی دریا، صدای موج‌ها، منظره‌ی تله‌کابین نمک‌آبرود‌، آب و هوای جنگل، قدم زدن در بازارهای روز هر شهر و...

تمام بیست و چهار ساعت را گاهی مسافر مشهدید و گاهی مسافر شمال، گاهی این رویا لبخندی به گوشه لبتان می‌آورد گاهی آن رویا سرمستتان می‌کند.

اما از آنجایی که هر شیرینی یک تلخی دارد، دو راهی‌هایی شیرین هم بالاخره به تلخی می‌رسند. 

مشخص است که تا ابد نمی‌شود سر دوراهی ماند، بالاخره‌ زمانی می‌رسد که باید دل به دریا بزنیم و یکی از راه‌ها را انتخاب کنیم و این انتخاب مساوی است با خداحافظی با یکی از آن دو رویای شیرین.

در مثال شیرین ما هم وقتی جلوی مقصد نام یکی از دو شهر نوشته شود، یکی از دو رویا محکوم به خط خوردن است و این از نظر من غصه دارد، حتی اگر غصه سر سوزن باشد و حتی اگر برای لحظه ای باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
مهربانو مجیدی

چندی پیش در جمعی دوستانه بودیم و صحبت از این بود که چرا ما ایرانی‌ها اینطور شده ایم. چرا مرگ و میر بر اثر سکته اینقدر سنش پایین آمده؟ چرا همه ما از اوائل سی سالگی شروع میکنیم به دچار شدن به انواع و اقسام بیماری‌ها مثل قند و چربی و فشار خون بالا؟ چرا ساکنان کشورهای غربی و اروپایی اینقدر دیرتر از پا می‌افتند و به قول معروف خوب می‌مانند؟

شاید خیلی‌ها این مسائل را به سیاست و اقتصاد و آزادی اندیشه و بیان و مشکلات اجتماعی و... ربط دهند، اما جدای این مسائل، مسئله‌ی دیگری هم هست.

به نظر من اغلب ما ایرانی در وجود خود یک کارخانه داریم که غربی‌ها آن را ندارند. کارخانه تولید غصه، که مشخصاً محصولش غم و غصه و نگرانی و ...است. این کارخانه با کوچکترین مواد اولیه می‌تواند محصولات متنوعی تولید کند.

نمیدانم از داستان پستچی چیستا یثربی چیزی می‌دانید یا نه، اما بعد از تمام شدن هر قسمت و همینطور بعد از پایان یافتن کل داستان کارخانه‌ی خیلی از ماها به کار افتاد. شروع کردیم به غصه خوردن برای چیستا و علی، حرص خوردیم از دست اطرافیانشان، خیلی ها شروع به قضاوت کردیم که امکان ندارد داستان واقعی باشد، خلاصه که کارخانه ها حسابی کار کرد.

یا فرض کنید هر روز به وبلاگی سرمیزده ایم و مطلب تازه آپ شده را میخواندیم، آنقدر به این موضوع عادت می‌کردیم که اگر یک روز آن وبلاگ مطلب تازه نداشت کارخانه‌امان دوباره فعال می‌شد. چرا ننوشته؟! نکند بیمار است؟! نکند طوری اش شده باشد؟! نکند یکی از بستگانش فوت شده؟! شاید فلانی که تصادف کرده فامیلش است؟! شاید هم به سفر رفته؟! 

خلاصه که مدتی بیخیال زندگی خود می‌شویم و شروع میکنیم به تولید غصه و نگرانی و کنجکاوی و قضاوت و... .

خب همین‌که به جای رسیدن زندگی روزمره خودت، به جای ورزش کردن و تنفس هوای صبحگاهی، بجای تفکر مثبت و شاد بودن، بجای برطرف کردن غم و غصه اطرافیانت بنشینی و این فکر و خیال‌ها را در سر بپرورانی سرعت پیر شدنت را بالا برده ای. 

چقدر پیش آمده که عکس‌العمل بقیه را در قبال رفتارمان قضاوت کرده ایم.

 نکند منظورش از این حرف این بود که...؛ چرا فلانی اینقدر برایم قیافه گرفت؟! چرا جواب سلامم را مثل همیشه نداد؟! نکند از ان حرفم بد برداشت کرده باشد؟! چرا جواب تلفنم را نداد؟! چرا او را دعوت کرد و مرا دعوت نکرد؟!

این جمله‌ها برایتان آشناست، نه؟!

زندگی خودش به اندازه کافی برای هر کداممان پر از دست‌انداز هست، پس به نظرتان بهتر نیست آن کارخانه لعنتی را تعطیلش کنیم؟!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۱:۲۲
مهربانو مجیدی

خیلی وقت بود طالب خواندن قیدارِ رضا امیرخانی بودم، اما باید همه چیز دست به دست هم میداد تا خوانش این کتاب برای من دقیقا بیافتد دهه اول محرم. همین روزهایی که مدام با خودمان می‌اندیشیم که چقدر به اربابمان ایمان داریم، و مدام این سوال در ذهنمان است که اگر آن روزها بودیم این سوی میدان جنگ بودیم یا آن سو.

حالا باید قیدار را میخواندم.

 کاری به نوشته صفحه اول کتاب ندارم و دوست دارم باور کنم که تمام اتفاقات این کتاب واقعیست. دوست دارم باور کنم که روزی روزگاری قیداری وجود داشته که از اینکه حسین(ع) و ابوالفضل را ارباب خود بنامد شرم داشته و همین که غلام سیاه پوست امامش یعنی «جون»، او را به غلامی بپذیرد خوشحال است، همه زندگیش را بیمه‌ی جون کرده و چنان به این ارباب ایمان دارد که مو لای درز اعتقادش نمی‌رود.

دلم می خواهد باور کنم که نه فقط در آن روزگار که حالا هم هستند کسانی که مرامشان مرام قیداریست، مردی و مردانگی و اخلاق سرلوحه کارهایشان است، دنبال گمنامی اند و رسیدن به حق. هستند کسانی که در عین بی‌ریایی برای اربابشان عزاداری می‌کنند و تمام حواسشان جمع است که با چه مالی به عزادارن حسینی نذری می‌دهند. حواسشان هست که دل بنده‌ی خدا را نشکنند و حق را ناحق نکنند و میان عزاداریشان به احدی آزار نرسانند.

این‌ها خوش باوری نیست، می‌دانم حتما هستند چنین مردهایی، که اگر روزی خدا از ما ناامید شود و زمین از این دست قیدارها خالی شود بی شک همه مان زیر گند رذالت‌ها نابود می‌شویم.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۴
مهربانو مجیدی

برنامه یکشنبه شب خندوانه را دوست داشتم. خیلی جذاب و زیبا و خنده‌دار بود اما بیشتر از آن فقط حضور این دو مرد در کنار هم بود که برنامه را برای من دوست داشتنی کرد.

هم عادل و هم رامبد دو برنامه پرطرفدار صدا و سیما را ساخته اند. با زندگی شخصیشان کاری ندارم اما آنچه در قاب تصویر به ما نشان می‌دهند پر است از صداقت، و همین یکدل بودن با بیننده است که این برنامه‌ها را پرطرفدار کرده.

رامبد!عادل! شما را جزء خوبان میدانیم؛ لطفا لطفا طفا خوب بمانید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
مهربانو مجیدی