آدمی در گذر زمان
نوجوانی است و دیوانگی هایش. یادم هست که همیشه دوست داشتم یک اتفاق مهیج در زندگیم بیافتد. اتفاقی که زندگیام را به طور کل زیر و رو کند. وقتهای بیحوصلگی مینشستم و به شخصیتهای کارتونی فکر میکردم. حنا، نل، جودی ابوت و بقیه و با خودم میگفتم اینها چقدر زندگیشان بالا و پایین دارد و چقدر همه چیزشان پر از استرس و هیجان است. خوش بحالشان که هر هفته یک اتفاق جدید در زندگیشان میافتد، چقدر خوشبختند که زندگیشان مثل زندگی ما اینقدر تکراری و پر از روزمرگی نیست.
گاهی کار بهجایی میکشید که آرزو میکردم زلرلهای سیلی چیزی بیاید تا همه اعضای خانواده از هم جدا شویم و من در نهایت بدبختی به دنبال خانواده ام بگردم و در حالیکه در بدبختی غوطه میخورم احساس خوشبختی کنم بخاطر بوجود آمدن هیجان و تنوع در زندگیم. یا گاهی با خودم میگفتم کاش یکی سر راه مدرسه جلویم را بگیرد و بگوید تو دختر آن خانواده نیستی و پدر و مادرت دربدر دنبالت میگردند و من همانجا برگردم به خانه و زار زار گریه کنم و از مادرم بخواهم که همه حقیقت را به من بگوید.
میبینید، وقتی میگویم نوجوانیست و دیوانگیهایش پربیراه نگفته ام.
حالا اما، عقب افتادن یک قسط، بالا رفتن دمای بدن آرمان، ترس نرسیدن نذری اربعین به همه دوستان و فامیل، دختر یا پسر بودن برادرزاده جدیدی که در راه است، و خیلی مسائل پیش پا افتادهتر دیگر چنان ولوله ای در دلم به پا میکند که....
خیلی وقتها با خودم فکر میکنم که زندگی چقدر ما آدم ها را تغییر میدهد.
اما روح من از درد گریزانه
کم طاقتیم به گمونم کتابای که جدیدن میخونم همش به خودم میگم واه چقد شبیه روزمرگی های ادم های معمولیه اما باور کن به چندمین چاپش رسیده
الهی که
کنار ارمانت قشنگ ترین لحظه ها رو داشته باشی بی هیچ دغدغه ای