مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

بعد از زایمان علاوه بر تغیرات جسمی، تغیرات روحی زیادی هم در بدن مادرها اتفاق می‌افتد. گاهی ممکن است این تغیرات روحی باعث مبتلا شدن مادر به افسردگی شود.

بعد از به دنیا آمدن بهار تمام سعی و تلاشم را به کار بردم تا اندکی ناراحتی و افسردگی نداشته باشم، نمیخواستم از همین اول روی روحیه‌ی بهار و همینطور آرمان اثر‌ منفی بگذارم. 

در راستای این تلاش کردن موانعی هم وجود داشت.

 منزل مادری من درست وسط چهار حسینیه قرار دارد، توده،باغ علوی، درب مختص آباد و ویرانه. یک هفته‌ی بعد از زایمان که برای استراحت منزل مادر بودم با معضل بلندگوها مواجه شدم. عصر تمام هفت روز بلااستثنا در یکی از این حسینیه‌ها یا مجلس ختم بود یا هفت یا چهلم، و من هر روز محکوم بودم یکی از انواع روضه ها را گوش بدهم. یک روز برای پدر از دست داده ها گریه کردم یک روز برای مادر از دست داده ها غصه می‌خوردم.

و بعد از پایان هر روضه به این فکر میکردم که چه میشد اگر صاحبان این مجالس به فکرشان می‌رسید که صدای بلندگوی حسینیه را فقط برای اهالی داخل حسینیه بلند کنند نه برای تمام اهل محل و محله‌های اطراف، شاید یکی باشد در حال مبارزه با افسردگی!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۳
مهربانو مجیدی

مکالمه‌ی امروز صبح من و آرمان

-آرمان جان مواظب باش پات رو روی نون نذاری، نون برکت خداست.

-یعنی چی برکت خدا.

-یعنی خدای مهربون بهمون هدیه داده.

-نه مامان خدا بهمون هدیه نداده،من و بابایی رفتیم نونوایی خریدیم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۵
مهربانو مجیدی

کافیست کمی اهل نوشتن باشی تا به محض برخورد با موضوعی، نوشته ای در ذهنت نقش ببندد. حال اگر فرصت نوشتن نداشته باشی این نقش‌های رنگارنگ تمامی ذهنت را اشغال میکند و تا کاغذ و قلم دست میگیری که بنویسی هر کدام از نقش‌ها سعی می‌کند خود را پررنگ‌تر نشان دهد تا از ذهن به روی کاغذ آورده شود. آن وقت است که از زیادی این همه نقش و نوشته سرگیجه میگیری و کاغذ و قلم را رها می‌کنی و سراغ بقیه‌ی کارهایت می‌روی.

این است حال و روز این روزهای من.

عکسی که میبینید بهارِ جان است، عضو جدید خانواده چهار نفره‌امان که در خواب ناز است.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۶
مهربانو مجیدی

مطابق آخر هفته های دیگر شیشه پاک کن را برداشتم تا گردگیری و پاک کردن شیشه ها را انجام بدهم. نمیدانم بوی شیشه پاک‌کن با چه عطری همراه شده بود که ناگهان به آن سال و به آن اداره کشیده شدم. همان شرکتی که هزاران خاطره‌ی تلخ از را به زندگیم افزوده بود. شیشه‌ها را پاک می‌کردم و یکی یکی خاطره ها را مرور میکردم و عذاب می‌کشیدم.

ار یادآوری آن خاطرات خسته شدم و نگاهی به محلول شیشه پاک‌کن انداختم.تصمیم گرفتم از شرش خلاص شوم، شاید با ابن کار میخواستم از شر آن خاطره‌ها هم خلاص شوم. بنابراین هر جای مسطحی در منزل بود با محلول خیس خیسش میکردم و دستمال می‌کشیدم. همه‌ی خانه پر از عطر آن شرکت لعنتی بود اما خوشحال بودم که محلول تمام شده، ظرفش را در پلاستیک زباله های خشک ریختم و درب و پنجره‌ها را باز کردم.

پنج دقیقه بعد همسرم وارد شد. رفته بود خرید. در میان وسایلی که در دستش بود سه ظرف شیشه پاک‌کن دیدم. قلبم فشرده شد، وقتی اسم و رنگ شیشه پاک‌کن های جدید را دیدم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۵
مهربانو مجیدی

دختر عزیزم

به دنیا که آمدی چندین و چند سال شاد و خرم زندگی میکنی، فقط لذت‌های زندگی را میبینی و به دنیا با نگاه کودکانه‌ات نگاه میکنی. اما روزی ناگهان بزرگ می‌شوی.

مدتیست به آن روز بزرگ شدن ناگهانیت فکر میکنم، آن روزی که با صورتی پر از شرم مرا گوشه ای تنها می‌یابی و می‌خواهی سوالی از من بپرسی. نمی‌دانم آن روز سوالت را حدس خواهم زد یا نه. اما تو پس از کمی این پا و آن پا کردن بالاخره خواهی پرسید:«مامان! تو تا حالا عاشق شدی؟!»

بله این روزها مدام به این سوالت می‌اندیشم. با خودم فکر میکنم که باید جواب مناسبی برایت پیدا کنم، جوابی که بعد از شنیدنش هم از وجود عشق واقعی در جهان پیرامونت ناامید نشوی و هم فکر نکنی که عاشقانه‌های دنیای واقعی مثل رمان‌های عاشقانه یا فیلم‌های سینمایی‌ست. 

باید جوابم طوری باشد که دلگرم شوی به زندگی،دلگرم شوی به احساساتت و بتوانی عشق و  احساس واقعیت را بشناسی تا از طریق عشق به چیزهایی والاتر از عشق برسی. غیر از همه‌ی اینها باید سعی کنم جوابم مثل اساتید فلسفه و عرفان نباشد.

میبینی؟!دختر داشتن مسئله‌ی قامضی است،پیچیده و پر از سوال...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۰
مهربانو مجیدی

مانده ام...

مانده ام حرف‌هایی که آدم‌ها در اوج عصبانیت می‌زنند، چه حرف‌هایی هستند!؟

حرف های ته ته دلشان, که مدت‌ها بخاطر ملاحظاتی پنهانش میکردند،

یا حرف‌هایی که بر اثر شدت عصبانیت و خاموشی چراغ عقل بر زبانشان جاری شده.

شاید هم هر دو، چون عقل که از کار بیافتد دل خود را تمام و کمال نشان می‌دهد.

اما هنوز نمیدانم این حرف‌ها را چقدر باید جدی بگیرم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۴۱
مهربانو مجیدی

بچه که بودیم جمعه ها صبح که مامانم لباس می‌شست، من و آبجیم زیر بند لباسا می‌دویدیم و تو عالم بازیمون تصور میکردیم داریم زیر بارون می‌دویم، آخه اون موقع‌ها لباسشویی‌ها خشک‌کن نبود و دستای مامانم هم اونقدر جون نداشت که کامل آب لباسای شسته شده رو بگیره.

امروز که بازی کردن آرمان رو زیر بند لباسا میدیدم، یاد اون روزا افتادم و یادآوری این خاطره، باعث شد چند لحظه یادم بره که روز آخر سال وقت خراب شدن خشک کن لباسشویی نیست.


پینوشت بی ربط: نمیدونم چرا این روزا‌ دلم هوس یه کارت تبریک نوروزی کرده که از طرف یه دوست برام‌ ارسال شده باشه، پشتشم یکی از شعرهای بچگیمون باشه، مثل این:

مرغ و خروس و اردک.     عید شما مبارک

یا این یکی:

هر روزتان نوروز .      نوروزتان پیروز

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۵
مهربانو مجیدی

دلبرکم سلام!

این نامه‌ی اولم به توست و میخواهم به سرعت بروم سر اصل مطلب، چون حس میکنم خیلی حرف‌ها باید به تو بگویم و نمیخواهم با مقدمه‌چینی هایم حوصله‌ات را سر برم.

عزیزم! تو هنوز به این دنیای رنگارنگ نیامده ای و اینجا را نمیشناسی،نمیدانی دنیا چطور جاییست، برای همین میخواستم قبل از همه‌ی حرف‌هایم از تو خواهشی بکنم.

 از تو می‌خواهم شاد باشی و خیلی خودت را درگیر چراها نکنی، با گذشته و گذشته های دور و آینده و آینده های نیامده کار‌ نداشته باش. از تو میخواهم در لحظه زندگی‌کنی.

فکر نکن برای چراهایت جوابی پیدا نخواهی کرد نه اصلا منظورم این نیست. هر سوالی داشته باشی بالاخره جوابی برایش پیدا خواهی کرد اما این را بدان که پیدا کردن جواب ها تو را به آرامش نخواهد رساند. پیدا کردن اولین جواب تازه سرآغاز یک دنیا سوال دیگر است و همینطور بخواهی ادامه بدهی در دریایی از سوالات غرق خواهی شد. 

برای همین است که از تو میخواهم در لحظه زندگی کنی، از زندگیت و هرآنچه در اطرافت میبینی لذت ببر! وقتی گلدانی را آب میدهی به برگ های سبز و تازه اش نگاه کن و از آنها به خاطر بودنشان ممنون باش، درختی که در بهار شکوفه می‌دهد خیلی زیباست، از تو خواهم فقط غرق این زیبایی شوی و کیف کنی از بودنش. سیب قرمز را قبل از خوردن خوب نگاهش کن و طرح و نقش های روی پوستش را خوب تماشا کن.

عزیزکم از زیبایی‌های دنیا ساده عبور نکن، تمام این زیبایی‌ها هستند تا ما ببینیمشان و از وجودشان شاد شویم. زندگی فرصت خیلی کوتاهیست، سعی کن از این فرصت برای شاد بودن و شاد کردن استفاده کنی!

نامه هایم را طولانی نمی‌کنم، میدانم دخترکان نسل جدید حوصله‌ی شنیدن پند و اندرزهای طولانی را ندارند.

پس فعلا...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۳
مهربانو مجیدی

گُله به گُله ی دیوار پذیرایی خط خطی بود. با خودم گفتم حالا که فرشا رو فرستادیم قالیشویی فرصت خوبیه که دیوارا رو تمیز کنم. دست به کار شدم و آرمانم کمکم میکرد. چطور؟! خب پرده رو کنار میزد یا میز رو جابجا میکرد یا پشت مبل رو نشانم میداد و میگفت مامان اینجا رو هم خط کشیدم.

تمیز کردن رد خودکار از روی دیوار سنگی سخته، وقتی بخوای جواب سوالای پی در پی آرمانم حین تمیزکاری بدی کار دشوارترم میشه.

همینطور که مشغول بودم دیدم مدتی گذشته و خبری از آرمان نیست منم خوشحال و با آرامش بیشتر به کارم ادامه دادم. داشتم به پیام دوستم فکر میکردم که ازم خواسته بود به لیست امید رای بدم. با خودم میگفتم چه خوبه که هنوز تو این مملکت امیدی هست که براش لیست تشکیل بدن و از همه بخوان امیدوار باشن. امیدوار باشن به بهتر شدن اوضاع و مشارکت کنن برای این بهتر شدن.

خب فکرت که مشغول باشه نمیفهمی چطور کارت تموم میشه. خسته و کوفته و البته خوشحال از اینکه یه مرحله دیگه از خونه تکونی رو تمام کردم، بند و بساطم رو جمع کردم و رفتم سمت آشپزخونه.

آرمان که تمام این مدت تو آشپزخونه بود سمتم دوید و رنگ انگشتی هاش رو که دیروز بعد از اتاق تکونی از پشت کمد درآمده و تو قفسه کمد بود نشونم داد و گفت: مامان رنگام پیدا شد. بعدم به دیوار آشپزخونه اشاره کرد و اثر هنریش رو نشانم داد و گفت: نقاشیم قشنگه؟!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۲
مهربانو مجیدی

باز هم فصل زمستان شد و من به هر سو که نگاه میکنم رد پایی از گل نرگس می بینم. درست نمیدانم کی ولی میدانم چگونه عاشق گل نرگس شدم.

 در زندگی همه ما دوره ای هست که دوست داریم با همه مخالفت کنیم،یا اینکه دوست داریم با بقیه فرق داشته باشیم. در آن دوره از زندگیم از هر کدام از دوستانم میپرسیدی از چه گلی خوشت می آید اغلب میگفتند رز قرمز و من چون میخواستم مخالف باشم دنبال گل دیگری بودم تا اینکه عکسی از گل نرگس را در مجله ای دیدم. ترکیب رنگ سبز و زرد و سفیدش خیلی به نظرم زیبا آمد و از آن پس به همه گفتم من عاشق گل نرگسم، آنقدر گفتم و گفتم و گفتم که روزی دیدم واقعا عاشقش شده ام.(فکر کنم قصه ی همه ی عشق ها تقریبا همینطور است، نه؟!)

یکی از فانتزی های دوران تحصیلم این بود که وقتی شاغل شدم و از سر کار به خانه برمیگشتم، سر راه از گلفروشی یک دسته گل نرگس بخرم و همینطور که نرگس ها را بو میکنم آرام آرام به سمت خانه بروم.

 درسم تمام شد، شاغل هم شدم، این فانتزی هم یادم بود اما هر بار که میخواستم عملیش کنم یا در مسیرم گلفروشی نبود و حال و حوصله تغییر مسیر نداشتم، یا حوصله داشتم و پول نداشتم، یا پولش هم بود و حوصله غرولند اطرافیانم را نداشتم که بخواهند بگویند چرا پولت را خرج گل خریدن کردی، یا همه چیز اوکی بود اما فصل گل نرگس نبود.

بعد از ازدواج هم کلا آن فانتزی فراموش شد و طول مسیر شرکت تا خانه را از بقالی و سبزی فروشی و میوه فروشی عبور میکردم تا موادی که برای پخت غذای ظهر به آنها احتیاج دارم را تهیه کنم، و متاسفانه در لیست خریدم اسمی از گل نرگس نبود.

سال ها از روزی که عاشق گل نرگس شدم گذشته، و سالهایی که میتوانستم با یک تغییر مسیر کوچک خودم را با یک دسته گل نرگس خوشحال کنم را پشت سر گذاشتم و حالا هروقت به فصل گل نرگس میرسیم به آن فانتزی فکر میکنم، در حالیکه هنوز نمیدانم گل نرگس واقعا چه عطر و بویی دارد.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۶
مهربانو مجیدی