مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

بیماریش طول کشید و به اندازه ی کافی در بیمارستان بود. همه فرصت کردند تا با او عکس بگیرند. تمبر و مجسمه ی یادبودش را هم ساختند. حتی روزنامه ها هم تیترشان را آماده کرده بودند. دیگر وقتش بود که بمیرد. و چه وحشتناک است روزی برسد که همه منتظر مرگت باشند. هر بار که حالش بدتر میشد و به بیمارستان منتقل میشد یک عده ی جدید خیز برمیداشتند برای عکس گرفتن با او و هر بار که مرخص میشد یک عده ای ته دلشان میگفتند عه زنده ماند؟!!

زندگی با عزتی داشت اما روی آن تخت لعنتی زجر زیادی را تحمل کرد.

روحت شاد مرد همیشه آبی...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۷
مهربانو مجیدی

نام یکی از فیلم های دوره کودکیم "کاش و کاشکی" بود.  آهنگ تیتراژ آن سریال را دوست داشتم و در لحظه های تنهاییم آن را با خودم زمزمه می کردم.

دلم یک همزبون میخاد

یه یار مهربون میخاد

یکی باشه، دلم واشه

مثه یه نقطه ی روشن

توی تاریکی پیدا شه

مثل همه ی مجردها فکر میکردم اگر ازدواج کنم و زندگی عاشقانه ام را شروع کنم دیگر هیچ گاه احساس تنهایی نخواهم کرد و این آهنگ را به دست فراموشی خواهم سپرد.

حالا بعد از بازی با آرمان، یا تر و خشک کردن بهار و خواباندنش، حین انجام کارهای خانه، حتی بعد از یک همنشینی دلنشین با همسرم، باز هم پیش می آید که ریتم این آهنگ در سرم شروع به نواختن کند.

دلم یک همزبون میخاد....


گاهی نمی شود فهمید که این دل ما واقعا چه میخواهد.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۱
مهربانو مجیدی

محرم امسال مدام در حال پاسخ دادن به سوالات پی در پی آرمان بودم. سوالاتی که از همان روز اول محرم شروع شد و روزی چند بار باید به آن‌ها جواب می‌دادم.

چرا خندوانه پخش نمیشه؟!

چرا آهنگ برنامه کودک عوض شده؟!

چرا آدم بدا امام حسین رو کشتن؟!

اگه امام حسین کشته نمیشد ما الان خوشحالی می‌کردیم؟!

هر کی ناراحته باید زنجیر بزنه؟!

هر هیئتی صداش بلندتره یعنی بیشتر ناراحتن؟!

اصلا چرا پلیسا آدم بدا رو زندانی نکردن؟!

میشه یه باردیگه قصه این عکس رو بگی؟!

چرا صورت آقاهه نوره؟!

چرا حضرت عباس یه ظرف دیگه نبرد تا اگه ظرفش سوراخ شد یکی دیگه داشته باشه؟!

چرا آدم بدا به بچه‌ها آب ندادن؟!

چرا تو روضه بعضیا گریه میکنن؟!چرا اون خانومه بیشتر گریه می‌کرد؟!

چرا تو هیئت شتر بود؟!

چرا آقاهه بچه اش رو روی شتر نشونده بود؟!

شام غریبان یعنی چی؟!

چرا شمع روشن می‌کنیم؟!

...

سوالات تمامی ندارد، و گاهی موقع پاسخ دادن واقعا کم می‌آورم و جواب خیلی از چراها را نمی‌دانم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۹
مهربانو مجیدی

هر سال اوائل مهر مامان واسمون تعریف میکنه که قدیما هفته‌ی اول مهر یه اتوبوس از فک و فامیلا و همسایه‌ها جمع میشدن و یه سفر ده روزه میرفتن مشهد. اصلا هم مهم نبوده که جنگه، بمبارونه یا حتی زن پابه‌ماه دارن.

اون سالی که مامان من رو باردار بوده هم برنامه طبق روال پیش رفته، فقط مامان یه ساک از وسایل بچه با خودش برده که اگه من مشهد به دنیا اومدم بی لباس نباشم.

اما انگار دختر خوبی بودم. تو مشهد که به دنیا نیومدم، وقتی هم برگشتن ایام عزاداری محرم بوده و مامان میگه که همه‌ی روضه ها و عزاداری هامو رفتم و صبح روز یازدهم تو به دنیا اومدی.

توی نرم افزار رو که نگاه کردم یازدهم محرم اون سال مصادف بوده با پونزدهم مهر ماه. اصرار بابام تو این یکی دوسال بیخود نبوده.

من متولد پونزدهم مهر ماه هستم. خوشحالم که تولدم با تولد شاعر آب و آیینه یعنی سهراب سپهری تو یه روزه.

تولدم مبارک:))))

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۲
مهربانو مجیدی

از اهالی محله‌ی درب مختص‌آباد که باشی، صبح روز اول محرم خودت را به محله می‌رسانی. اگر هم نتوانی حضور داشته باشی دلت بی برو برگرد دنبال هیئت سقاییست. شنیدن آن اشعار ساده و در عین حال پرمعنا، با نوایی حزن آلود که بصورت دسته‌جمعی خوانده می‌شود، قلب‌هایمان را آرام می‌کند و آماده میکند برای ورود به ماه عزا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۲
مهربانو مجیدی

میگفت پدرم از بندر جنس میاره، در واقع شغل پدرش همین بود. یه سری گفت بابام یه چیزی آورده که هر حرفی بهش بگی، اونم همونو بهت میگه. مثلا براش هر شعری بخونی اونم همون شعر رو میخونه. همه‌امون خیلی تعجب کردیم و قرار شد آخر هفته‌ی بعد که اومد از باباش بخاد تا اون وسیله رو بیاره، ما ببینیم تا حرفشو باور کنیم.با دیدن اون ضبط صوت کلی تعجب کردیم. اولین بار که صدامو در حال شعر خوندن شنیدم هم خجالت کشیدم و هم خیلی خیلی ذوق کردم.

 تکنولوژی بعدی‌ای که دیدم تلوزیون رنگی بود و بعدیش هم سال ها بعد بود که رفتم دانشگاه. دانشجوی ترم بالاییم کلی سیستم رو بالا پایین کرد و آخر سر یه صفحه نشونم داد و گفت اینترنتش وصل شد، اینم گوگله، هر چی ازش بپرسی جوابتو میده، میتونی باهاش عکس هر چیزی که خواستی رو هم ببینی و اولین چیزی که سرچ کردم گل بود، وقتی گوگل یه عالمه عکس گل رو نشونم داد هم خیلی خیلی ذوق کردم.

همه‌ی اینارو گفتم که بگم سال ها از عمرم گذشت تا من از دو سه تا تکنولوژی ذوق کنم.  اما از چند سال پیش به این طرف پیشرفت تکنولوژی چنان سرعتی گرفته که شاید اگه یه زمانی دوست آرمان بهش بگه بابام از بندر یه وسیله آورده که باهاش میتونیم تو زمان سفرکنیم، یا اینکه میتونیم باهاش نامرئی بشیم، فکر نکنم آرمان چندان تعجب کنه. 

اینقدر پیشرفت تکنولوژی شتاب بالایی گرفته دیگه هیچی آدما رو سر ذوق نمیاره و گوشی های جدید و قابلیتهای جدیدشون، همینطور اپلیکیشن های جدید، هیچ کدوم انگار دیگه واسمون تازگی تداره. و این به نظرم اتفاق غم انگیزیه! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۶
مهربانو مجیدی

تو هفته آخر تابستون هر بچه مدرسه‌ای رو دیدم بهش گفتم خوشحالی داره مدرسه‌ها باز میشه،نه؟!و با قیافه‌ی عبوس و درهم بچهه روبرو شدم. همشون بلااستثنا غصه‌دار بودن، حتی اونایی که موقع تعطیلی مدرسه از ناراحتی زیاد گریه کرده بودن.

خب بچه‌های نسل جدید بایدم از تموم شدن تابستون ناراحت بشن. وقتی هر روز با خیال راحت تا لنگ ظهر خوابیدن، موقع بیداریشونم یا با تبلتشون بازی میکردن یا توی اینترنت میچرخیدن، و بیشترین سختی‌ای که تحمل کردن چند جلسه کلاس تابستونی بوده که تو طول هفته مجبور بودن برن. خب ناراحتیم داره تموم شدن این خوشیا.

اگه این بچه‌ها هم توی تابستون مثل بقیه‌ی سال هر روز صبح زود از خواب بیدار میشدن و مشغول قالیبافی میشدن تا عصر زودتر سهمیه‌اشون تموم بشه و برن تو کوچه بازی کنن، اگه مجبور بودن برن پیش پدرشون شاگردی کنن یا اینکه برن خونه همسایه و پیش یه اوسّای بداخلاق و بدعنق مشغول قالیبافی بشن، اگه از تعطیلات تابستون هیچ روز تعطیلی به جز جمعه ها نداشتن، دیگه از این ناراحتیا خبری نبود و حتما مثل ما از خوشحالی تو پوست خودشون نمیگنجیدن.

ماها کل تعطیلات تابستونمون خلاصه میشد تو همون سه چهار روز آخر شهریور که بار و بنه رو میبستیم و عازم آقاعلی عباس میشدیم.تو اون چند روز اینقدر بهمون خوش میگذشت که کل سختیه تابستون یادمون میرفت. صبح جمعه‌ای که قرار بود برگردیم همه‌ی بچه ها بغض داشتیم اما همین که میدونستیم قراره بریم مدرسه از ناراحتیامون کم میشد.

تابستون و اول مهر ماها، با مال اینا خیلی فرق میکنه، خییییلی(به سبک برنامه‌ی خندوانه).

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
مهربانو مجیدی

کلا آدمی هستم که اگه جایی از بدنم زخمی بشه نمیتونم خیلی دستکاریش کنم یا حتی نگاش کنم. از بچگی هم همین خصلت رو داشتم. 

یادمه یه بار تو بچگی خون‌دماغ شدم، وقتی خونایی که از بینیم میومد رو دیدم، زهرترک شدم و چشامو محکم بستم. مامانم یه دستمال بهم داد که روی بینیم فشار بدم تا خونش بند بیاد. باور کنید یک ساعت تمام، دستمال رو روی بینیم فشار میدادم. بینی بیچاره‌ام به غلط کردن افتاده بود اما من دست از سرش برنمی‌داشتم. مادرم کلی قسم خورد و بهم هزار تا قول داد که اگه دستمال رو بردارم دیگه از بینیم خون نمیاد، و من بعد از یه ساعت با ترس و لرز دستمال رو برداشتم و رفتم پی بازیم.

تو شش سالگی هم از پله افتادم و دندونای جلوم شکست. خدا میدونه مادرم چه مصیبتی کشید تا خوب شدم. اصلا نمیخام اون روزا رو به یاد بیارم.

امشبم رفتم جلو آینه و خیلی با خودم کلنجار رفتم که دهنمو باز کنم و جای خالی دندون عقلم که جراحی شده رو ببینم. چند دقیقه مات آیینه بودم و زل زده بودم به لبام اما موفق نشدم دهنمو باز کنم و نمیدونم الان لثه ام تو چه وضعیتیه.

نمیدونم این خصلت خوبیه یا نه؟!

اما زخمایی که به روح و روانم صدمه میزنن چی؟!با اونا هم همینجوری برخورد میکنم؟! تا حالا بهش فکرنکردم.

وقتی کسی دلمو شکست، وقتی یکی با حرفاش بهم نیش زد، وقتی دوستم از پشت بهم خنجر زد، هیچ وقت نشستم زخمای روحم رو وارسی کنم ببینم تو چه وضعیتین؟! دلم اومد ببینم زخمه چقدر کاریه!؟اصن داره بهتر میشه یا نه؟! اصلا لازمه این زخما دستکاری بشه؟! یا باید بی‌خیالشون بشم و بذارم گذر زمان کار خ.دش رو بکنه؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۹
مهربانو مجیدی

همه ما به آن کاناپه احتیاج داریم. کاناپه ای که روی آن دراز بکشیم و حرف‌های دلمان را برای یکی بزنیم. کسی که محرم راز باشد و برایمان مهم نباشد که دارد برای این گوش دادن پول میگیرد.

وقتی سرما میخوریم، یا سردرد و یا دل درد داریم، یا هر بیماری جسمی دیگری که دچارش می‌شویم، سریع برای درمان اقدام میکنیم. حالا یا خود درمانی میکنیم یا به پزشک مراجعه میکنیم.

اما وقتی دلتنگیم، وقتی افسرده و غمگینیم، وقتی زود عصبانی می‌شویم، وقتی دچار وسواس میشویم، اصلا به ذهنمان نمیرسد که الان روحمان در حالتی غیر عادی قرار دارد و باید برایش کاری بکنیم.

نگران جسممان میشویم اما ناراحتیهای روحی را جدی نمیگیریم در حالیکه بسیار جدی‌تر هستند.

جدی‌تر هستند چون روی اطرافیانمان تاثیر میگذارد. حالت روحی تو اگر معلمی روی شاگردانت تاثیر دارد،اگر کارمندی روی ارباب رجوعت، اگر مادری روی فرزندت و شاید روی نسلی که از تو برجا می‌ماند تاثیر میگذارد.

کاش فرهنگ مراجعه به روانشانس و حرف زدن درباره‌ی مشکلات روحی رواج پیدا کند. دلایل زیادی دارد که نزد روانشناس نمی‌رویم، حتی اگر از انگ دیوانه بودن هم نترسیم هزینه‌ی هر جلسه روانشناسی و همینطور پیدا کردن یک روانشناس خوب مخصوصا در شهرستان‌ها از دلایلش است.

روز‌هایی که نمیدانم حال دلم چطور است و چرا حالت عادیش را ندارد، تمام این حرف‌ها در ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۰
مهربانو مجیدی

«ببخشید،تقصیر خدمت داشتیم»

جمله بالا رو که تایپ کرد یه چند بار خوندمش تا منظورشو فهمیدم و جوابش رو دادم. خداروشکر کردم که حضوری بهم نگفت، چون حتما دست و پامو گم میکردم و نمیدونستم چی جوابشو بدم.

کلا آدمی هستم که خیلی اهل تعارف نیستم و این مدل جمله‌های تعارفی رو بلد نیستم به کار ببرم. تو جواب بیشتر جمله ها یا میگم «خواهش میکنم» یا میگم«اختیار دارین» دیگه درست و غلط بودنش رو نمیدونم.

البته خیلی جاهام سوتیای عجیب غریبی میدم. مثلا یه بار با خانم همسایه مشغول گفتگو بودیم که وسط صحبتاش گفت«ایشالا خدا هممونو خوب کنه» منم با غلظت هر چه تمام‌تر گفتم«ایشششششالا» که دیدم یه جوری نگام میکنه، فهمیدم یه اشتباهی کردم ولی نفهمیدم چی. وقتی گفت«البته شما که خوب هستین» تازه گوشی دستم اومد که انتظار داشت چه جوابی بشنوه، اما دیگه دیر شده بود و منم طبق معمول گفتم«اختیار دارین»

واقعا جواب جملات تعارفی رو دادن یه مهارت بسیار سخته و کار هر کسی نیست.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۲
مهربانو مجیدی