نمیدانم حالم را میفهمی یا نه، اما در یک آن تمام لحظههایی جلو نظرم آمدند که از وابستگی زیادت به خودم میترسیدم، یاد لحظاتی افتادم که در هر جمعی مینشستم از وابستگی زیادت گله میکردم، اما حالا داشتم تو را میدیدم که با غروری مردانه در حال انجام کاری بودی که شاید برای هیچ کس به جز من و تو آنقدر بزرگ به نظر نرسد.
و مطمئنم اتفاقات دیشب برای هر دوی ما یکی از سطور پر رنگ کتاب زندگیمان خواهد بود، آرمان سه سالهی من!