این روزها با صدای گریهی بچه ها از خواب بیدار میشوم. بچه هایی که دلشان نمیخواهد صبح به آن زودی از رختخواب گرم و نرمشان جدا شوند. و دلشان نمیخواهد در جایی غیر از خانه روزشان را بگذرانند. و دلشان نمیخواهد از پدر و مادرشان جدا شوند.
اینکه یک مهد کودک نزدیک خانه اتان باشد خوب است. چون گاهی صدای بازی و شعرخوانی بچه ها را میشنوی و کیف میکنی، اما بدی هایی هم دارد و بزرگترینش همین صدای گریهی التماس گونهی بچه های طفل معصوم است.
سال قبل این روزها من هم تصمیم گرفتم آرمان را بگذارم مهد و بروم سرکار. آرمان هم گریه میکرد، همینطور التماس گونه. یادم هست بچه های مهد به درخواست مربی میآمدند جلو تا آرامش کنند. اسباب بازی هایشان، نقاشی هایشان و خوراکیهایشان را نشان آرمان می دادند تا او دست از گریه بردارد. در این میان دختربچه ای بود که اصلا نزدیک نمیشد، هیچ چیز نمیگفت و فقط نگاه میکرد. به من نه، مستقیم به آرمان نگاه میکرد و آن نگاه یک سال است که در ذهن من مانده و پاک نمی شود. از نگاهش خیلی چیزها میشد فهمید. انگار با نگاهش به آرمانم میگفت:
گریه کن، تسلیم نشو، بیشتر و بلندتر گریه کن، به ما نگاه نکن که آرامیم، که مثلا خوشحالیم، ما هم روزی مثل تو بودیم، گریه میکردیم و زار میزدیم، شاید صدایمان از تو هم بلندتر بود اما بالاخره تسلیم شدیم و حالا این است حال و روزمان. روزی ده دوازده ساعت را در این خانه میگذرانیم، به جای اینکه مادرمان با ما بازی کند و غذایمان را داخل دهانمان بگذارد، مجبور شدیم به این خاله ها عادت کنیم. اما تو اول راهی و بدان که این حق ما نیست که به این زودی از مادرمان جدا شویم، حالا روزهایی است که مادر باید تمام وقتش را با ما بگذراند، پس گریه کن، تسلیم نشو، اگر حالا کم بیاوری خیلی از سالهای کودکیت را از دست خواهی داد، گریه کن آرمان گریه کن، که این تنها سلاح توست.
آن نگاه از گریه های آرمان بیشتر مرا متاثر کرد، آنقدر که بیخیال کار خارج از منزل شدم و شدم همبازی آرمانم تا کمی بیشتر از دنیای کودکانه اش لذت ببرد. کار همیشه هست اما کودکی آرمان فقط و فقط یک بار است و نه بیشتر.