از همون روز اول، هر بار که یکی از کارهات متفاوت با بچههای دیگه بود تو ناخودآگاهم میومد که حتما یه فرقی با بقیه داری.
اما هر بار به خودم نهیب میزدم که همه مادرها درباره بچههاشون این فکر رو میکنن. این نهیب خیلی وقتا پیش میومد،
مثلا وقتی دایی و پسردایی داشتن پلیاستیشن بازی میکردن و اومدم صدات زدم تا بریم خونه، بلند شدی و گفتی «متاسفم، من دیگه وقت ندارم بیشتر پیشتون بمونم»
یا اون سری که تنهایی با وسایل تو مغازه آقاجون بازی میکردی وعزیزجون بهت گفت برو با بچهها فوتبال بازی کن و تو بهش گفتی«اصلا کی گفته من باید فوتبال بازی کنم»
یا اون دفعه هایی که واست قصه تعریف میکردم و صدام رو برای هر شخصیت قصه تغییر میدادم، این تغییر دادن صدا رو دوست نداشتی و میگفتی«میشه لطفا قشنگ قصه رو تعریف کنی»
حتی الانم که با بهار عروسکبازی میکنم و صدام رو عوض میکنم تحملش رو نداری و بعد از چند دقیقه میگی«مامان کی تمومش میکنی»
آرمان گلم!
دفعاتی که به خودم نهیب میزنم که تو هم مثل بقیهی بچه هایی زیاده، اونقدر کلمههای قلمبه سلمبهای که استفاده میکنی زیاده که همه امون تعجب میکنیم این کلمهها و اصطلاحات رو از کجا یاد گرفتی.
حالا بعد گذشت پنج سال، حالا که داری روزای خوب پیشدبستانی رو تجربه میکنی، بازم ناخودآگاهم میگه آرمان با بقیه بچهها فرق داره و باید بگم که از این به بعد دیگه نمیخوام مقاومت کنم.
آره تو گلپسر من با بقیه فرق داری و همیشه کاری هست که با انجامش من و اطرافیان رو سورپرایز کنی. اصلا هر انسانی یه موجود منحصر به فرده، برات آرزو میکنم هیچ وقت سعی نکنی مثل بقیه بشی و همیشه همینجور منحصربفرد باقی بمونی.