به تو گفته بودم، نگفته بودم؟!
گفتم غذای جوجه ها را بریز جلویشان و سریع برگرد. گفتم آنجا نمان. ننشین به تماشا. آخر تو چکار داری که آن جوجهی کاکل به سر چگونه غذا میخورد؟! یا آن جوجهی پر پا، یک دانه به نوک میگیرد و شروع میکند به دویدن و بقیهی جوجه ها را دنبال خود میکشد. کیف میکردی از نگاه کردن به آن جوجه که خیلی به آب و آتش نمیزد، کناری میایستاد، بقیه که کمی سیر میشدند با وقار تمام میآمد جلو و با آرامش غذایش را میخورد.
خیلی لذت میبردی از این تماشا کردن های هر روزه، نه؟!
من چنین روزی را میدیدم که مدام میگفتم غذای جوجه ها را بریز جلویشان و بیا. بفرما، خودت را نگاه کن. هر باری که برایمان میوه پوست میگیری از روی عادت پوسته ها را ریز ریز میکنی و ناگهان نگاهت به قفس خالیشان می افتد و...
میبینم آن لحظه چه غوغاییست در دلت, از حلقه نمناک دور چشمانت میبینم آنچه در دلت میگذرد را.