مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بزرگ شدن» ثبت شده است

نوجوانی است و دیوانگی هایش. یادم هست که همیشه دوست داشتم یک اتفاق مهیج در زندگیم بیافتد. اتفاقی که زندگی‌ام را به طور کل زیر و رو کند. وقت‌های بی‌حوصلگی مینشستم و به شخصیت‌های کارتونی فکر میکردم. حنا، نل، جودی ابوت و بقیه و با خودم میگفتم این‌ها چقدر زندگیشان بالا و پایین دارد و چقدر همه چیزشان پر از استرس و هیجان است. خوش بحالشان که هر هفته یک اتفاق جدید در زندگیشان می‌افتد، چقدر خوشبختند که زندگیشان مثل زندگی ما اینقدر تکراری و پر از روزمرگی نیست.

گاهی کار به‌جایی می‌کشید که آرزو می‌کردم زلرله‌ای سیلی چیزی بیاید تا همه اعضای خانواده از هم جدا شویم و من در نهایت بدبختی به دنبال خانواده ام بگردم و در حالیکه در بدبختی غوطه میخورم احساس خوشبختی کنم بخاطر بوجود آمدن هیجان و تنوع در زندگیم. یا گاهی با خودم میگفتم کاش یکی سر راه مدرسه جلویم را بگیرد و بگوید تو دختر آن خانواده نیستی و پدر و مادرت دربدر دنبالت می‌گردند و من همانجا برگردم به خانه و زار زار گریه کنم و از مادرم بخواهم که همه حقیقت را به من بگوید.

می‌بینید، وقتی میگویم نوجوانیست و دیوانگی‌هایش پربیراه نگفته ام.

حالا اما، عقب افتادن یک قسط، بالا رفتن دمای بدن آرمان، ترس نرسیدن نذری اربعین به همه دوستان و فامیل، دختر یا پسر بودن برادرزاده جدیدی که در راه است، و خیلی مسائل پیش پا افتاده‌تر  دیگر چنان ولوله ای در دلم به پا میکند که....

خیلی وقت‌ها با خودم فکر میکنم که زندگی چقدر ما آدم ها را تغییر می‌دهد.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱
مهربانو مجیدی
کتاب دعا دستم بود اما تمام حواسم به تو بود. شنیدم که از عزیز خواستی که اجازه دهد تا تو شکلات ها را تعارف کنی. شاید باورت نشود اما کف دستانم عرق کرده بود. وقتی دیدم که ظرف شکلات را در دستان کوچکت گرفته ای و از ما دور میشوی سراپای وجودم چشم شد تا فقط تو را نظاره کنم. دیدم که با چه غروری ظرف شکلات را جلوی خانم های مسجد گرفتی. دیدم بدون توجه به اینکه من کنارت هستم یا نه در بین خانم ها میچرخی و پذیرایی میکنی.
نمیدانم حالم را میفهمی یا نه، اما در یک آن تمام لحظه‌هایی جلو نظرم آمدند که از وابستگی زیادت به خودم میترسیدم، یاد لحظاتی افتادم که در هر جمعی مینشستم از وابستگی زیادت گله میکردم، اما حالا داشتم تو را میدیدم که با غروری مردانه در حال انجام کاری بودی که شاید برای هیچ کس به جز من و تو آنقدر بزرگ به نظر نرسد.
و مطمئنم اتفاقات دیشب برای هر دوی ما یکی از سطور پر رنگ کتاب زندگیمان خواهد بود، آرمان سه ساله‌ی من!
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۵
مهربانو مجیدی