مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بازنشستگی» ثبت شده است

دم باجه فروش بایط ایستاده بودم که متصدی فروش بلیط گفت:اون پیرمرد هم با شماست. مسیر انگشت اشاره اش را دنبال کردم و دیدم که تو را نشانم میدهد. از اینکه لفظ پیرمرد را برایت به کار برد قلبم ناگهان فشرده شد. تو، اولین مرد زندگی من، کسی که پشتوانه من در تمام تصمیمات مهم بودی، کسی بعد از یک مریضی سخت خدا دوباره تو را به ما هدیه داد،کی اینقدر سنت بالا رفت که من متوجه نشدم. چه زمانی تعداد موهای سفیدت بیشتر از موهای سیاهت شد؟! کی قدمهایت موقع راه رفتن اینقدر سست شد؟!کی مجبور شدی از سمعک استفاده کنی؟! چرا من این تغییرات را متوجه نشدم؟!

امروز که با مادر حرف میزدم میگفت برای انجام کارهای بازنشستگیت رفته ای. بازنشستگی؟!بازنشستگی که مدت ها منتظرش بودم تا بلکه پس از آن کمی استراحت کنی‌حالا فرارسیده بود، ولی من چرا دوباره قلبم فشرده شد؟! 

دردناک است استفاده از کلمات پیرمرد و بازنشسته برای پدر، سخت است که ببینی قرص‌های‌ فشار خون و قند و چربی به قفسه داروهای خانه پدری اضافه شده، درد دارد ببینی پدر و مادرت مجبورند از سمعک و عینک استفاده کنند.

هر چه فکر میکنم میبینم پدرم برای من همان پدر سال های نوجوانیست. همان پدری که سحرهای‌ماه رمضان با او به مسجد ابولولو میرفتم، همان پدری که با موتور قرمز رنگش‌مرا به مدرسه و بعد از آن به محل کارم میرساند، همان پدری که با افتخار میگفتم شغلش کارگر است، همان پدری که وقتی دید من از قبول شدن در شهری دور ناراحتم برای قرص کردن دلم گفت که همه به آن شهر مهاجرت میکنیم تا درست تمام شود.

این پدر برای من هیچ وقت پیر نمیشود.

پدر جان!حالا که به سن شصت سالگی رسیده ای نمیدانم بازنشستگیت را تبریک بگویم یانه؟! چون میدانم حتی اگر قوانین بگویند بازنشسته ای، تو خودت را همچنان در قبال ما مسئول میدانی و خود را بازنشسته نمیدانی. میدانم هنوز هم هر سحر طبق عادت سی ساله از خواب برخواهی خواست و سرکار خواهی رفت. بازنشستگی و استراحت پس از ان برای تو نیست،میدانم.

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۳۰
مهربانو مجیدی