مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزادی خرمشهر» ثبت شده است

من و هم سن و سال های من و البته آن هایی که از من کوچکترند خیلی جنگ را درک نکرده ایم. شاید تنها چیزی که خیلی در خاطرمان مانده باشد همان صدای آژیر و خاموشی ها باشد. آنچه از جنگ در ذهن داریم تصاویریست که در فیلم ها دیده ایم یا خبرهایی که از شبکه های خبری شاهدش هستیم. تیتر خبر غالبا این است "در اثر بمباران فلان شهر، به دست ارتش فلان کشور، فلان نفر کشته و فلان نفر مصدوم شدند." البته، غیر از این هم نیست ولی، فقط این نیست.

من بعد از خواندن کتاب "دا" تازه فهمیدم جنگ و تجاوز و بمباران و دفاع یعنی چه. تازه فهمیدم صدها کشته و مجروح معنی اش چیست. تازه فهمیدم دفاع آن هم با دست خالی چگونه است. تابحال به این فکر کرده اید که اگر در عرض سه روز شهرتان از حالت آباد کنونیش به حالتی ویران برسد چه حالی میشوید. به این فکر کرده اید که بعد از بمباران ها در بیمارستان کوچک شهرتان چه ولوله ای میشود. به غسالخانه و قبرستان شهرتان در زمان بمباران چه، به آن فکر کرده اید.

وارد غسالخانه شدن حتی بدون اینکه میتی در آن باشد جرات میخواهد، حالا تصور کنید ناگهان صدها کشته روانه غسالخانه میشوند و دو نفر غسال باید همه این شهدا را برای دفن آماده کنند. اصلا در آن لحظه به ذهنتان خطور میکند که به این غسال ها کمک کنید.

باید بگویم که این فکر به ذهن سیده زهرا حسینی خطور کرد، وارد غسالخانه شد، ترتیب کفن و دفن شهدا را داد آن هم چگونه شهدایی. هیچ کجا اینقدر واضح در مورد شهدا و وضعیتشان ندیده و نشنیده بودم. هیچ کجا اینقدر دقیق وضعیت کشته ها بعد از یک شب ماندن پشت در غسالخانه توضیح داده نشده بود. تابحال نمیدانستم که مردم خرمشهر، در روزهای آغاز تهاجم عراق، در موردش چه فکری میکنند و چه نظراتی دارند. غیر از همه اینها هیچ کجا اینقدر از نقش فعال زنان در روزهای دفاع از خرمشهر حرفی به میان نیامده بود. 

سیده زهرا آنقدر خوب و دقیق این خاطرات را تعریف میکند که محال است بدون سیخ شدن مو بر تن، بدون بستن لحظه به لحظه ی کتاب و نفس عمیق کشیدن و گاهی یک لیوان آب خوردن، بدون بغض کردن و گریستن بتوانی یک فصلش را تمام کنی.

گاهی دلت میخواهد به سیده زهرا بگویی، خب کافیست، تو هم برو، ول کن این همه کشت و کشتار و این همه تیر و ترکش را، اما اگر فصل های آغازین را خوانده باشی، اگر بدانی این مردم چه عشقی به شهرشان و خانه اشان دارند، حتی دلت نمی آید این را هم بگویی، همراهیش میکنی تا فصل آخر.

اما یک چیزی برایم خیلی غم انگیز بود و آن اینکه متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه، آدمیزاد به همه چیز عادت میکند. من هم مثل خیلی ها وقتی قسمت های غسالخانه و توضیحات سیده زهرا را میخواندم دلم آشوب میشد و فکر میکردم دیگر نمیتوانم ادامه دهم، اما توانستم. خود سیده زهرا هم اوائل حالش بد میشد اما کم کم عادت کرد. کم کم صحنه هایی را دید وحشتناک تر، اما چندشش نشد. من هم اواسط کتاب دلم گرفت، از اینکه آدمیزاد چقدر عجیب است و چگونه میتواند به همه چیز عادت کند حتی جنگ و کشت و کشتار و جنازه های تکه پاره و ...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۲
مهربانو مجیدی