مهربانو

دلنوشته

مهربانو

دلنوشته

مهربانو

پراکنده نویسی

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ

مدتیه که مطالب تفرقه زیادی به ذهنم میرسه و دلم میخاد یه جوری ثبتشون کنم اما هر کاری میکنم نمیتونم بهشون سر و سامونی بدم. امشب تصمیم گرفتم دلم رو به دریا بزنم و بی سر و سامون بنویسم. پراکنده نویسی هم خودش یه سبکه به هر حال.

تولد پنج سالگی آرمان عزیزم رو پشت سر گذاشتیم. برای کادو خریدن هزار جور فکر به ذهنم رسید و در نهایت براش یه ست لوازم آشپزخونه خریدم. شاید مسخره به نظر برسه و همه این اسباب بازی رو دخترونه بدونن، خودم هم همین فکر رو میکردم ولی وقتی میدیدم که آرمان از بچگیش یه سره دوست داره با لوازم آشپزخونه از برقیا گرفته تا کفگیر و قابلمه بازی کنه گفتم چرا که نه. اما فقط خدا میدونه تا وقتی کادوش رو باز کرد چقدر استرس داشتم و نگران عکس العملش بودم. البته عکس العمل اولیه اش همون بود که همه حدس میزنن، گفت مامان اینکه دخترونه اس، اما وقتی بازش کرد و اون همه قابلمه و اجاق گاز و چیزای دیگه رو دید چشاش برق زد و ازم تشکر کرد. تازه وقتی برق چشاشو دیدم یه نفسی کشیدم و خیالم راحت شد.

البته کنار این ست، باباش واسش کیسه بکس خرید تا یجورایی جبران دخترونه بودن کادوی من رو کرده باشه.

آرمان توی یه چشم به هم زدن پنج ساله شد و دارم آماده میشم که اسمش رو واسه پیش دبستانی بنویسم. دارم خودم رو آماده میکنم که تاثیر یه تربیت جدید رو توی رفتار پسرم ببینم و تعجب نکنم. دارم خودم رو آماده میکنم واسه یه مرحله جدید از زندگی. خودم که آماده شدم میرم سر وقت آماده کردن آرمان. از امروز دقیقا نود روز وقت داریم.

فکر میکنم فعلا واسه امشب بسه. بقیه ی پراکنده نویسی هام رو در پست بعدی ادامه میدم.

ممنون از همراهیتون

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۱
مهربانو مجیدی

نظرات  (۲)

دنیای ساده ی بچه ها گاهی اینقدر دلنشینه که حس میکنی شیرین ترین حس دنیا روبروته و دلت قنج میره.اگه می شد کاش می شد یعنی میشه از پیچیدگی دنیای خودمون بیرون بیاییم و اینقدر کلاف دور خودمون نپیچیم.کاش می شد سرکوب ها رو نادیده گرفت...
پاسخ:
کاش میشد بچگی برگشت،شایدم بشه اگه ما یادمون بمونه چی مهمه و چی مهم نیست...
۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۲ روزی سه بار
سلام.ماشاالله.ماشاالله به این گل پسر.چقد ناز.چقد متین.چش نخوره ایشالا.به قول قدیمیا الهی بزرگ بشه.کاش قبلا اطلاع می دادی ما هم براش کادو یِ تولد میاوردیم.یادته چند وخ پیش بهت گفتم ایشالا آقا آرمان بره مدرسه تا شاید تو راه مدرسه به کیف وکتاب اونا ببینیم.گفتی اوه ه حالا تا اون روز.دیدی چه زود رسید.من به امید اون روز نشسته ام.خدا برات نگهش داره.سلام گرم گرم منا بهش برسون.
پاسخ:
سلام
خدا ایشالا کوچولوهای شما(البته اگه دارین)حفظشون کنه.
امسال میره پیش دبستانی، آره روزا خیلی سریع میگذره،اونقدر سریع که به گرد پاشم نمیرسیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی